.
فیروزه و هومن را از مهرآباد بدرقه کردیم. مسئول غرفهی فروش محصولات فرهنگی ترمینال پروازهای خارجی فرودگاه، از روی نوار کاست موزیک مجاز پخش میکرد، وقت آخرین اعلام هر پرواز رسول نجفیان ناله میکرد«میرن آدما، از اونا فقط ... الی آخر» روضه بود رسمن. سر سختترین بغضها وا میدادند، مثل بغض پدر فیروزه و هومن. میگفت مافقط دو بچه داریم. بچه ثروت است ما با فقط دو بچه، فقیریم، فقیر! قبلترش از همانجا نگار را روانه کرده بودیم، بعدتر سرور را. امید، ششماه بعدش مریم را. هنوز میرفتیم که تا آخرین لحظه از پشت شیشه نگاهشان کنیم. بالا رفتنشان از آن پلهها را. ما میماندیم و اشک مادرپدرها... قول میدادیم کار کردن با کامپیوتر را یادشان بدهیم. سر این قولها میماندم، روز مادر دیدنشان میرفتم. من که زاییدم مادر پدر سرور آمدند بیمارستان دیدنم. پدر مریم که سکته کرد وبکم بردم مریم پدرش را ببیند. فیروزه که عروس شد مادر و پدرش یک توک پا آمدند پیشما که عکس عروسیاش را ببینند. مهمان داشتیم، آن آدمهای مبادی آداب و رودرواسیدار صبر نداشتند تا پست، عکس کاغذی عروس و داماد را برساند شهرک دانشگاه. خبر خوش این بود که داشتند کارهایشان را میکردند بروند پیش پیش بچهها ساکن شوند. ۶۰-۷۰ سال زندگی را توی چند چمدان جا دادند و رفتند.
یک روزی هم بود که همین چند سال پیش به مراسم خاکسپاری مادر رفیقی در تبعید، رفتم. یک مشت خاک از توی گور زن عزیزی برداشتم که نمیشناختمش، پیش از آن ندیده بودمش، حتی نمیدانستم اینکار درست است یا نه. انگار به فرمان خودم نبودم. عزا سخت و سنگین بود و رساندن آن یک مشت خاک شاید بیهوده و بازی با مصبیت، اما تنها کاری بود که از من برمیآمد.
بعدترها رفقایمان را از وسط بیابان پر دادند، ما هم پوستمان کلفت شده بود. اینترنت هم دم دستتر شده بود. کمتر رفتیم بدرقه. از یک جایی به بعد دیگر نرفتیم. برای رسیدن به آن بیابان, یکبار دیگر نوشتهام همینجا, کسی از کنار برج میدان آزادی نمیگذشت. نه مهری و نه آبادی. ما راهی شدن خیلیهایشان را دیگر ندیدیم. از یک جایی به بعد هر که رفت توی دلمان گفتیم خوش به حالش. حالا شما بیا با آن شوی مسخرهی خودجوش ! (واقعن خودجوش؟) ممانعت از فرار قلبها، آن دم آخر را خرابتر هم کن. از روضهی رسول نجفیان هم گلدرشتتر است. زندگی که برای ما در سخت گرفتن کم نگذاشت طوری که از صبوریمان متنفر شدیم، شما هم چنان کردید که رفتن از اینجا به دلتنگی که هیچ، به پشت سر گذاشتن خیلی چیزها میارزد... وقتی من اینها را اینجا مینویسم یعنی از امیدواریام هم خجالتزده و بیزارم کردهای مرز پرگهر.
.
.
.
پ.ن: پدر فیروزه و هومن هفتهی پیش کنار خانوادهاش از دنیا رفت. یادش گرامی.
*