پنهانکاری و دروغ، طوری عزت نفست را نشانه میرود که به خودت میآیی میبینی قدمی بیشتر با جنون فاصله نداری. در حالی که میدانی درست دیدهای، به فهم و ادراک انسانیات شک میکنی، نکند دیوانهام؟ نکند خیال میکنم؟
تمام دیشب، دیروز، پریشب و پریروز دلم میخواست من دیوانه باشم و دروغی درکار نباشد. غروب شنبه اما فقط میخواستم شبیه یک شهروند رفتار کنم، دسته گلی بگذارم آنجا و شمعی روشن کنم، همین! در حالیکه میدانستم به چشم آن صف موتورسوار، رعیت را چه به ادای شهروندی.
کاری که میخواستم را کردم، نه کمتر و نه بیشتر. جوانان را که تماشا میکردم و ترس و احتیاط خودم بیشتر به چشمم آمد. ترکیب دروغ و پنهانکاری و مصیبت پرواز 752 بعد از آن آبان، تهماندهی ملاحظهای را که این وسط وجود داشت، از ببن برده. یک طرف جسورتر شده و طرف دیگر گستاختر. حالا برخورد طبعن ترسناکتر است.