صبح چشم به حمله و وحشت باز کردم. دم آخر بیدارش کردم وقت نکنه اخبار حملهی تلافیجویانه رو ببینه. روانهاش کردم رفت. توی آیفون تصویری نگاهش کردم اونقدر خوابالو بود که مطمئن شدم توی سرویس همین چند دقیقه رو هم میخوابه. خبر بعدی اما حقایقی درباره پرواز اکراین بود، تا پیش از ظهر اطلاعیهی مدرسهشون روی کانال تلگرام میگفت یکی از قربانیان حادثه از بچههای خیلی موفق ۸ سال پیش مدرسه بوده. اسم رو روی توییتر دنبال کردم، سه شب پیش جشن عروسیش بوده با یکی از همکلاسیهای همسال دانشگاه. حسابکردم؛ احتمالن ۲۴ ساله بودند.
.
ظهر سر کار چند خط کوتاه روی حسابکاربری رسانهی بیمارستان گذاشتم که با بچههای کوچکتون در مواقع این چنینی چه کار کنید. همکارم گفت چه خوب و به موقع حواست به این چیزهاست. گفتم ولی من سر وقتش نمیدونستم و حواسم نبود. بچهی من تو جملهسازی کلاس اول اسفند ۸۹ با «خیابان» جمله ساخت «خیابان ونک امن نیست». با «روسری» نوشت «روسری مادرم سبز است» من بلد نبودم باید از خبر دور نگهش دارم.
حالا در تدارک شام، مادر اون پسر رو مجسم کردم،. یه کم از ۸۸ گذشته بود که شبها مثل این روزهای من ظرف نهارش رو پر میکرده، براش خوراکی کم حجم مقوی کنار میذاشته. لباس راحت برای ساعتهای طولانی مدرسه رو روی بند رخت پهن میکرده. قد کشیدنش رو نگاه میکرده و استخوان ترکوندنش رو. صورت زبرشو میبوسیده و کیف میکرده به تلاش و پشتکارش... تلاشی که اگر نبود شاید بچهاش مسافر اون پرواز لعنتی نبود.
*پ.ن: به من خرده نگیرید که همه چیز رو شخصی میکنم. از این حرفها گذشته. رد این روزها که از شب سیاهترند باید گاهی حتی همینقدر شتابزده و سرسری اینجا بمونند. اینها روضه نیست. واقعیت محتمل برای همهی ماست. میدونم از ترس مردن نباید مرد. اما باید از ترسها از دلترکیدگیها گفت. من فکر میکردم این صفحه شاهد منه برای یک وقتی، یک روزی. حالا این صفحهها شاهدهای ما هستند. شاهد این مردن هر روزه، شاهد شرم بیمعنی اما واقعی زنده و سالم بودن بچههامون، ترس از فربه کردنشون برای روزگار شوم پیش رو.