.چهل و یکسالگی انقلاب در حالی تمام میشود که بابا ۵ سال و ۸ ماه و ۲۱ روز است مرده، من خودم را به وضوح ۱۲ بهمن ۵۷ در حاشیهی خیابان ازادی یادم میآید، مانند شبی که مامان من را از بیمارستان قلب برگرداند خانه (احتمالن شبی اوایل آبان ۶۲) که حکم انفصال دائم بابا از خدمات دولتی آمد دم در خانه. بابا کارمند صنعتی شریف بودبا ۹ سال سابقه کار. از نیمهی آبان ۶۱ اوین بود، با عنوان هوادار جز. همکارانش اما میگفتند اولین کسی بود که عکس شاه را از بالای دیوار انبار دانشگاه، آورد پابین. بابا نجیب بود، شریف بود و بیآزار. بابا یک کارمند مادرزاد بود. بابا تمام بیست و هشت سال زندگی بعد از آزادی را با رویای برگشتن سر کار و یا جبران خسارت حکم اشتباه آن نهاد بیربط گذراند. با آرزوی عذرخواهی و دلجویی بابت عمر تباه شده. خانوادهی کوچک ما یک عمر تاوان داد تا بابا شغل داشته باشد. آن کارمند مادرزاد در سالهای اوین دوختن توپ چهل تکه، بعدتر نشستن پای چرخ خیاطی صنعتی را یاد گرفت. چند سال بعد از آزادی با اتوبوس خط ۷ از پل سیدخندان میرفت کارگاه رفیقش، شلوار جین برش خورده میگرفت، تا نیمههای شب میدوخت و تحویل میداد تا سنگشور کنند، جای شلوار غیرایرانی بفروشند. تمام خاطرات من از رادیو، قصهیشب، در انتهای شب، راه شب بر میگردد به آن کارکردنهای طولانی تا شب و صدای گوینده، عبدالحسین اسکندری، که میگفت؛ « مرا دریاب که دل دریایی من، بیتو مرداب است».
بابا اینکاره نبود، بابا از ۱۸ اردیبهشت ۶۵ که آزاد شد سر جایش نبود، به طیع خانوادهی ما سر جایش نبود، کارنامههای درخشان من و خواهرم از دست رفت، زندگی در سخت گرفتن کم نگذاشت.
بابا مرد، مرگ بابا به شکل دنیا آمدنش، دردانگی مادرش، هیچ ربطی نداشت. اصلن قرار این نبود.
جمهوری اسلامی هرطور بخواهد شروع چهل و دو سالگیاش را جشن میگیرد، در حالی که حق خانوادهی ما این نبود. ما، مایی که اولین جملهی کامل خواهرم توی کالسکه در صف تظاهرات ۵۷ ، مرگ بر شاه بود اما وقتی خواهرم سواد داشت بنویسد مرگ بر شاه، بابا کمتر از نصف محکومیتش، یکسال و نیم را در اوین گذرانده بود و رسم روزگار، قرار نبود اینطور باشد.
ابعاد ظلم گاهی تخمین زدنی نیست، تا شخصیترین آرزوها و رویاهای ما، تا جزئیترین لحظههای ما، ردی زشت، جا گذاشته.