Thursday, February 27, 2020

.


محل کار من بیمارستان است، ربطی به کادر درمانی ندارم، سر و کارم با بیماران را موقتا قطع کرده‌ام. اما همین‌قدر که آن‌جا رفت و آمد می‌کنم، محتاطم کرده.  این مسری‌ترین ویروس مرا ترسانده. یک طوری که باربدک متوجه نشود، حتی سرویس بهداشتی‌ام را ازش جدا کرده‌ام، یک هفته‌است، بچه‌ام را لمس نکرده‌ام، با وسواس فاصله‌ی مطمئنه را رعایت می‌کنم. مثل دیوانه‌ها آذوقه و شوینده می‌خرم خودم را گول می‌زنم که خب تعطیلات در پیش است به هر حال باید خرید می‌کردم. ردیف اسپری‌های الکل مایه‌ی دلگرمی‌ام شده، پوست دستم رفته بس که شسته‌ام و ضدعفونی کرده‌ام. این همه‌ احتیاط برای چسبیدن به این نخواستنی، زندگی سگی، عجیب‌ است. تناقض آدم را نصف می‌کند.
همین من، بین همکاران‌م، یا وقت تلفنی حرف زدن با مادر و خواهران‌م، ادای آن نترس پنیک نکرده را درمی‌آورم، دل‌گرمی می‌دهم، جفنگیاتی می‌گویم که باوری به آن‌ها ندارم. که دنیا آن‌قدر هم بی‌در پیکر نیست (می‌دانم خیلی بی‌در و پیکرتر از تصور ماست اتفاقن)، ما که همه چیز را رعایت می‌کنیم (خب که چه! یک عمر است تمام احتیاط‌ها را برای نرسبدن به این‌جا و اکنون رعایت کرده‌ام، هر چه بیش‌تر ملاحظه کردم، بزرگواری کردم بیش‌تر از دست داده‌ام، هر چه دویده‌ام بیش‌تر نرسیده‌ام) نترسیم نترسیم، ما همه با هم هستیم ( تنهاییم، تنهایی‌ای آن‌سان که شفیعی کدکنی می‌گوید گاه سایه‌مان با ما می‌آید گاه نه)

یک وقتی، خیلی سال پیش شاید سی سال قبل، دمیان می‌خواندم، زیر این جمله خط کشیدم؛ «من فقط می‌خواستم آن‌طور که در کنه وجودم هستم زندگی کنم. چرا این کار آن‌قدر مشکل بود؟»
بعد‌ترها فهمیدم آن «فقط» از نادانی غریبی می‌آمد، آن تقلیل ... چی فکر می‌کردم؟

No comments:

Post a Comment