من یکی از نقطه ضعفهایم را میشناسم. قتلهای زنجیرهای پائیز آن سال! میتوانم با دشمن جانم بنشینم برای آن سبوعیت گریه کنم. برای کیفیت فقدان عظیم بازماندگانش سوگ به دل بکشم. برای آن وحشت فراگیر جمعی، به جرم طوری دیگر بودن.
آن روزها روی کاغذ بالغ بودم. اما خودم میدانم دختر بچهای بودم با ابروهای نازک، در ابتدای فروریختن امید ناامیدش خاکریز به خاکریز.
هنوز نه کوی دانشگاه را به خون کشیده بودند نه مطبوعات را فلهای تعطیل کرده بودند. با ولع پیام امروز و مجله زنان شهلا شرکت را میبلعیدم و یاد میگرفتم امیدواری یک حالت درونی نیست، انتخاب است. انتخابی آگاهانه، بچه نداشتم، ابلهانه مطمئن بودم به ایران فردایی که درش میزایم و تکثیر میشوم. من زائیدم ، هیچ چیز از آن جزئیات دوام پیدا نکرد. حالا از خودم، از آن امید خود خواسته بیزارم. از آن خوشبینی که انگار افیون بود.
بد باختیم و حق ما این نبود!