میدانم بعدتر میآیم مینویسم دریغ از امسال، آنقدر همهچیز رو به ویرانیست که با چراغ دنبال همین وحشت میگردیم. روزگار بنا ندارد، درست شدن پیشکشاش، دست کم کمی، فقط کمی بهتر شود. ما شکل گسست شدهایم. بعدترها ما را مثال میزنند برای اینکه توضیح بدهند قومی در گسست کامل با همه چیز، چهطور روزگار را سر کرد. نمیدانم آخرش چیزی از ما باقی میماند که چرایی دواممان را بررسی کنند یا نه؟ ما همه شکل بغضایم. یک بغض بزرگ متحرک که نمیترکد و پر از خشممان کرده. خشم از دست دادن. از دست دادن کسانی که یک سال و نیم دوام آوردند و کرونا نگرفتند. اما وقت تلف شد، واکسن مطمئن نرسید, تمام رفتارهای خود مراقبتی و حافظتهایشان جلوی موج این تابستان کار نکرد، مثل یک طلسم بیاثر زمینشان زد. ما حتی دیگر نمیدانیم مراقب چی هستیم؟ از چی میترسیم؟ فکر کدام عاقبت را میکنیم؟
چاهارده روز است مثل یک بغض متحرکام. زمین و زمان را به هم دوخته بودم وسط کارسنگین به سختی سه روز مرخصی را به تعطیلی آخر ماه قبل چسباندم تا تغییری ایجاد کنم و خانه را آمادهی وضعیت احتمالی سال تحصیلی آینده کنم. بچهام روزهای مهمی را میگذراند میخواستم در روزهایی که پیش پدرش است خانه را خودم رنگ کنم با اضطراب کشندهی بیمار عزیزی که دلگرمی میداد همه چیز تحت کنترل است. از روی تخت آیسییو تماس تصویری گرفت که ببین مراقبم هستند. صدایش را نمیشنیدم بدون اکسیژن نفس در نمیآمد و صدا از پشت ماسک اکسیژن شنیده نمیشد.
زن عزیز نماند. دو هفتهاست که سرتا پا بغضام. بغضی که صبحها دیرتر سر کار میرود تا بچهاش را بیدار و هشیار سر میز صبحانه بنشاند که کلاس آنلاین اول وقت را از دست ندهد، بغضی که صبحها قهوه میسابد، دوش میگیرد، یواشکی اخبار پر از وحشت و افسوس کشور همسایه و آمار مرگ و میر روزانه را روی گوشی دنبال میکند. شبها دیر میرسد شام هیجان انگیز میپزد، قاتل را از ته دل نفرین میکند، روزهای نبودن خانم جلیلوند را میشمارد و مات مانده که خاک چهطور توانست آن جان زیبا را دربر بگیرد؟