من نمیفهمیدم. یادمنیست کجا خوانده بودم که از پرویز صیاد پرسیده بودند هامون را دیده؟ بازی خسرو شکیبایی؟ داستان درخشان فیلم؟ هیچکدام مجذوبت نکرده؟ جواب داده بود خواهان هیچ درخششی زیر این پرچم نیست. خشمش بزرگتر از این حرفها بود. من نمیفهمیدمش تا امشب . من بیوطنی را امشب زندگی کردم. چیزی از همهی ماربوده شد که نمیدانم به من برمیگردد یا نه؟
من از سرنگونی هواپیمای اکراین به بعد گسستی را زندگی میکنم که خوب میشناسم. گاهی فلجم میکند، اما ابعاد آن را امشب فهمیدم. این بیوطنی را، تلخ بود. ما بیسرزمین تر از بادیم. همین ما! آدمهای متعهد به خوشبینی و امیدواری به این جغرافیا. ما هیچ ربطی به قبل از سرنگونی هواپیمای اکراین که هیچ، ربطی به حیاتمان تا همین ۷۰ روز پیش نداریم. اتفاق مهمی افتاده... غیر قابل چشمپوشی. این تیم امشب شش گل خورد و من شش بار مردم از درد بیوطنی و شش بار هلهله کردم بابت ناکامی زیر پرچم رسمی. این هیچوقت نمیتوانست من باشم. اما شد! من این من را نمیشناسد.