ما یک دختر دبستانی داریم. همین روزها، ترنج ما کلاس سومیست. یک دختربچه سرتق عاشق محیط آموزشی که اواخر آموزش پیش از دبستان و دوسال اول دبستانش با کرونا همزمان بود. تازه رسیده به مدرسهی حضوری، هر روزش برای او پر از شگفتیست. هنوز به دبستانش حملهی شیمیایی نشده.
ما یک دانشجو داریم، پریروز عکسی دست به دست شد که در غذای سلف دانشگاهش توی کباب کوبیده دستکش پلاستیکی پیدا شده بود. دربارهاش با هم حرفی نزدیم اما من مثل سگ میترسم.
این روزها در شلوغی و اعتراض در شهر و دانشگاهها نیستیم، اما خطر تا زیر گوشمان رسیده. بدیهیات را نمیتوانیم برای بچههامان تضمین کنیم. خشمگین و مستاصل، تنها کاری که از من برمیآید همین روسریایست که سرم نمیگذارم. با موهای یک دست سفیدم، صبح به صبح عینک فریم قرمزم را میزنم، رژ پررنگ قرمز، تیشرت قرمز زیر ژاکت مشکی، سنجاق سر قرمز روی موهای سفید، یک جفت گوشوارهی آویز قرمز... اینها تنها کاری است که وقت ترسیدن برای نترسیدن، برای بروز خشم، بیزاری، جوریدن و قاب کردن نشانههای زنده بودن و ستایش «زن، زندگی، آزادی» ازم برمیآید.
ما زندهایم!