صادقانهاش اینطور است که ما از یک جایی به بعد، برای حل هیچ مشکلی به بابا مراجعه نکردهایم، (ورژن بابای خاطرات دور من ، بابای قبل از ده سالگی من طور دیگریست، آن را «من» یادم میآید، وسطی خیلی کوچک بود، سومی اصلن نبود) داشتم میگفتم، یاد گرفتیم روی او حساب نکنیم. هیچوقت! نه که پذیرا نباشد یا فاصلهای باشد. بابای من با همهی آن ویژگیهای خوبش، با همهی انعطافش در مقام پدر، با همهی آن عطوفت ناب، همدلی و رفاقت کمنظیرش، با همهی همراهیاش هیچ ربطی به کلمه «توانستن» نداشت. یا دست کم از وقتی که گرفتندش و آزاد شد هر چه زمان پیش رفت ما بچهها طی قراری نانوشته یاد گرفتیم یک وقتهایی ( همان وقتهایی که آدم یرای حل مشکلی سراغ والد/مشخصن پدرش میرود) شرابط را بسنجیم و خودمان و او را در موقعیتی قرار ندهیم که با نتوانستنهایش مواجه شود/شویم. (دوست ندارم بگویم ناتوانی) این « نتوانستن » را که پذیرفتیم از جور کردن بدیهیات هم فراتر رفتیم و دست آخر رسیدیم به « نتوانستن » در سفت کردن یک پیچ شل. در همه چیز.
اینکه من، بچهی اول «مدارا» با این ویژگی را، با وجود سایهاش، سایهی مخربش، روی تمام شئونات زندگی یاد گرفتم، برمیگردد به همهی آن آموزههای مزخرف نسل ما. که همهی نداشتنها را با نخواستن رفع و رجوع کنیم. و این « نخواستن » این استغنای کوفتی، ارزش بود.
خواهر کوچکم اما «خواستن » و « تقلا کردن» را یاد گرفت. (چرا «تقلا» را انتخاب کردم و نه «تلاش» را؟، تقلا واقعیتر است. انگار برایم ترکیبی است از گاهی تلاش کردن و گاهی دست و پازدن حتی درجا زدن، گاهی نتیجه گرفتن و گاهی نگرفتن. وسواس کلمه گرفتهام ) خواهر کوچک حیرت انگیز است. یک بار برایش گفتم چهقدر تحسین برانگیز است که خودش لایق چیزهایی میداند که من نخواستنشان را تمرین کرده بودم این که برای سفت کردن هیچ پیچ شلی معطل کسی نیست. یا میتواند سفتش کند یا بلافاصله سرویسکار میآورد. من اما، آنقدر «مدارا» میکنم تا پیچ هرز شود و ادامهی حیات با آن شرایط غیر ممکن شود. اینکه چهقدر کیفیت زندگی طور دیگری میشد اگر من کمی، فقط کمی، در این مورد آن ژن سرکش را توی خودم داشتم.
.
.
.
میل غریبی دارم از آدمهایم بنویسم. از هرجا که شروع میشود بدون اینکه ایدهای برای پایانبندی آن داشته باشم. فقط بنویسم. خیلی صریحتر از چیزهایی که تا حالا اینجا تعریف کردهام با جزئیات بیشتر. از مامان، از این دوتا همخون، از بابا، از آن مرد و آن همزیستی، از آن زن حتی. از چینش مستقر عناصر داستان، بله عناصر داستان! آدمیزاد ترکیبیست از چیزهایی که واقعیت دارند و قایمشان میکند، تا سراغ آنها نرود خودش است که گم میماند. سه ماه مانده، نود و سه روز تا پایان ۵۰ سالگی و من نود و سه هزار کار دارم.