بیست و سه سال پیش همین روزها، اولین جعفرخانم را راهی فرنگ کردم. نگار را جایی با هشت و نیم ساعت اختلاف زمانی شبانهروز. چسبیده بودم چیزی را حفظ کنم که ماهیت غریبی را توی خودم شناختم. چیزی که خودم میفهمیدمش. من که به میز کامپیوتر خانه نزدیک نمیشدم، ایمیل آدرس ساختم روی هاتمیل. جواب ایمیلها را با پسوند aol میگرفتم. قبلترش با دستگاه فکس شرکت، روی کاغذ A4، ریز ریز مینوشتم. فکس میکردم. صورتحساب تلفن شرکت را میگرفتیم، هزینهی فکسها از حقوق ۴۵ هزار تومنیام کم میشد. نمیدانستم که خوشبختم فقط یکی را راهی کردهام. تا اینکه دوره به دوره، دسته دسته رفتند، چندتایی از آشناهای قدیمی را آنور پیدا کردم و تازه از بین کلمهها رفاقت ساختیم. کلمهها معجزه کردند، حتی کسانی را پیدا کردم که اصلن نمیشناختم، نه که زندگی دلتنگی و افسوس به قدر کفایت ندارد، آدمیزاذ دلتنگی میسازد برای کسی که اصلن ندیده، جایش خالی میماند جاهایی که اصلن نبوده و هی از دست میدهد، حالا هزاران لحظه را از دست دادهام، خانههایشان را ندیدهام، شکم برآمدهشان، اتاق منتظر نوزادشان. تنهاییهایشان وقتی کمک لازم داشتند. خطهای عمیق روی صورتشان را نمیشناسم. قد کشیدن بچههایشان را ندیدهام. فرقی نمیکند کی رفتهاند، صورت زبر مازیار را نبوسیدهام، صدای نیکی را نمیشناسم. چروکهایی را که آن یکی نگار زیر کانسیلر قایم میکند، ندیدهام. شروینش و باربدم با هم رفاقتی نساختهاند. به موهای تابدار لیلی دست نکشیدهام. حساب سالهایی که برای مریم دلمه نپختم از دستم در رفته، رشتههای سفید موی قشنگ امید را ندیدم. ننشستم برایشان بگویم تنهاییام چهقدر بزرگ است. فرصت نشد، برایم از روزهای سیاه مریضی نیکی بگویند. مادرانگی گلاره را ندیدم، خوشبختیهای آرش سین و خانهی امنش را، تنهاییهای بهارک را ندیدم. استیصال جمعیمان را وقتی ایرانی بودن سخت و نفسگیر است (که همیشه است ) وقتی هیچ چیز سر جایش نیست (که هیچوقت نیست) قورت دادیم، تا همدیگر را دست کم نگران هم نکنیم. نگران کم آوردنهایمان، این شد شیوهی برخورد، از یک جایی به بعد دیگر ربطی به مرز و مسافت نداشت. حضوری که قرار بود سرمایهی ما باشد را به غیابی بیرحم و سخت باختیم. وقت بدی، جای بسیار بدی دنیا آمدیم.