از ۶ و ۱۳ دقیقه صبح تا همین یک ساعت پیش. سر کار پای مونیتور بودم. روزهایی که خیلی کار دارم خودمو میچسبونم به یک کتاب صوتی، تا حواسم رو جمع کنم و هی موبایل دست نگیرم اسکرول نکنم . خواندن در دوره پیرچشمی آدم همیشه عینکی، ماهیتی شنیدنی میشه.
چیزی حدود ۱۴ ساعت با احساس بیچارگی، عقب موندن از چرخهی پرزحمت و دردسر آخر ماه رو جبران کردم. انگار جادوی روزهای منتهی به تولد بچهام باطل شده بود. برگشتم به زندگی واقعی و تلاش بیپایان معاش. شب در اتاقمو که تو بیمارستان قفل میکردم گفتم خسته نباشی آنا. دمت گرم آنا. میدونستم چرند میگم. خیلی از چیزی که باید تو ۵۰ سالگی باشم عقبم و هیچگاه نخواهم رسید . آینده با مشت خالی من خیلی ترسناکه و من همون آدم پست پیش که ۲۱ سال خیلی چیزها رو اینجا نوشتم اما چیزهایی هم بود که تو دلم نگه داشتم، فکر میکنم باید صادق باشم و رد این خستگی و وحشت باید دقیقن بعد از اون سرخوشی و سبکی، ابنجا بمونه. اینجا شاهد منه. شاهد سخاوتمند و دل گندهی من.