امروز ۵:۲۰ دقیقهی صبح مرغ درسته رو دو شقه کردم، ازشب قبل گذاشته بودمش بیرون تا یخش وا بره. صبح با نمک، فلفل سیاه تازه ساب، پاپریکا، پیاز و فلفل دلمه گذاشتمش یخچال که اگه امشب دیر رسیدم این بچه بذاردش توی فر. جمعه هم فسنجون پخته بودم. تنها غذای مرغیایه که روز و حتی روزهای بعد قابل خوردنه. اگه استخوناشو دربیاری و تو یخچال نگهش داری کهبهتر حتی. (گمونم این جمله غلطه با اگر شروع و با حتی تموم شد ) معمولن خورش سبز و گوشتی میذارم خیالم راحت باشه چیزی آماده دارم. کرفس گزینهی اولمه، قرمه سبزی حتی سلف دانشگاه هم تو برنامهاش داره و سالهاست انتخاب اول این خونه نیست مگر اینکه هوس مدل رشتیاش رو داشته باشیم. اما کرفس ما (مدل خونوادگی ما، رشتیا کرفس جز خورشهای روتینشون نبوده) رو شاید فقط خودمون این ریختی میپزیم وقتی دلمون کرفس میخواد یعنی کرفس خودمون رو میخواهیم، وقتی دلمه هم میخواهیم منظور دلمهی خودمونه. ما رشتیای پر مدعا و شکمپرست! داشتم میگفتم دیروز براش نوشتم خورش داریم، هر کی زودتر رسید خونه ترتیب برنج رو بده. وقتی رسیدم خونه بوی پلو میاومد خودش پای لپتاپ سخت مشغول کد زدن بود. از یکشنبهی قبل ندیده بودمش. یادم رفته بود سیبیل مختصر یک خط درمیونش رو که چند وقتی علم کرده بود، تراشیده.
آماده شدیم, وقت خوبی با قیمت خوب ماشین گرفتم. این برای شروع صبح من موفقیت محسوب میشه، رانندهای که سفر رو قبول کرد شیش دقیقه با من فاصله داشت. دیگه از زندگی چی میخوام؟ شیش دقیقه سر صبح برای من موهیته، چون بهخاطر قیمتش زود ماشین میگیرم، اینقدرها هم عجله ندارم. شیش دقیقه یعنی فرصت میکنم سالاد و قهوه درست کنم با خودم ببرم. بلکه ناهار امروز سر کار رو نخورم. بیشتر از یکساله موفق نمیشم وزن کم کنم اما تونستم مهارش کنم پیشروی نکنه. سین میگفت؛ ما آخر چاق و گرسنه از دنیا میریم. البته خیلی وقته نمیگه چون الان، چاهار سال بعد از زایمان به غایت متناسبه. فکر کردم چهقدر دلم میخواد ببینمش. اگه کار لعنتی، ترافیک لعنتی و چند تا چیز لعنتی دیگه بذاره شاید بشه هفتهی دیگه ببینمش. خستهام، دیشب توی خواب، خوابم میاومد. دردسرهای روزهای آخر ماه، بدون قرار قبلی دو هفته جلو افتاده. صبح به صبح انگار دارم میرم توی دهن کاتلا و متاسفانه من یوناتان نیستم.