رفتم ناخن درست کنم. اتفاقی توانستم برای همان روز وقت بگیرم. اتفاقی توانستم مرخصی ساعتی بگیرم. جایی بین خانه و محل کارم است. نمیدانم چه فکری با خودم کردم که برای اولین بار رنگی متفاوت با همیشه انتخاب کردم، میدانستم چیز قشنگیست اما به دست من نمیآید، یک جور بیس خیلی کم رنگ صورتی که برای انگشتان کشیده با پوستی سفیدتر و نازکتر از دست من خوب است، دستی که رگهایش قدری معلوم باشد. من استخوان درشتم، پوست دستم ضخیم است. دستم از بچگی همین بود ، حالا هم در ۵۰ سالگی فرقی نکرده . مثل دست مادرم. از آن دستهایی که نه هیچوقت جوان است و نه هیچوقت پیر میشوند، دستهایی برای کار کردن. برای خیلی کار کردن. نتیجه بعد از دو لایه نازک روی هم عالی و خوشرنگ بود اما شبیه دختربچهای بودم هیچ بهش نمیآید اما اصرار دارد مثل بقیه در جشن مهدکودک لباس سیندرلا بپوشد.
این روزها کار زیاد دارم اما تمرکز کافی ندارم. یکهو متوجه شدم باید خیلی بیشتر وقت صرفشان کنم و به انظباطی برسانمشان ( هم کار و هم خانه را ) که قدری خیالم برای دو ماه پیش رو که هر کدام قرار است یک جور پوستم را بکند، آماده باشم. تحمل خود تنهایم را نداشتم . رفتم خانه مادرم. دلم نمیخواست با آن ناخنهای بیگانه که نمیدانم چهطوری قرار است سه هفته با هم زندگی کنیم کلید بیندازم و وارد خانه خالی شوم. دوست داشتم وارد جایی شوم قبل از من کسی خانه باشد بعد از خوابیدنم توی سینک را خالی کند همه چیز را سرجایش بگذارد روی میز دستمال بکشد. به گلدانها آب بدهد. خیال کنم اگر به چیزی یا کاری نرسیدم، روی زمین نمیماند. اینجور وقتها سرم را پائین میاندازم و یک راست خودم را به خواهر کوچک میرسانم. بدون اینکه چیزی بگوید گرم و طولانی بغلم میکند. همهی شکنندگیهایش را قایم میکند، انگار که همه چیز مرتب و تحت کنترل است.