بیست و چاهار ساعت گذشتهی ما ایرانیها، حتمن خیلی بیشتر از بیست و چاهار ساعت از عمرمون کمکرده. با اضطراب خوابیدیم، با وحشت بیدار شدیم، من داشتم جمع و جور میکردم ماشین بگیرم برم سر کار که از پنجرهی بسته صدای اذان شنیده شد. زانوهام میلرزیدن. خیلیامون بیدار که شدیم روز برامون تموم و صبحمون سیاه شده بود. تمام دیروز سوم بهمن چهارصد و دو، بابت عادیترین رفتار و واکنش انسانی، بابت هوای لطیف و بارونی که بعد از مدتها که میبارید، بابت لبخندی بیهوا که دلمون رو برای لحظهای شاد کرده، بابت قل ریزی که غدای روی اجاق میزد، بابت گرمای نان، بوی پرتقال تو سرخ، بابت هر چیز ساده و دم دستیای انگار قلبمون تو مشت مصیبت جاش تنگ و تنگتر شد.
این جانکندن هر چی هست، زندگی نیست.