پای این عکس نوشتهاند؛ تصویری از افتتاحیهی جشنواره فیلم فجر امسال.
بیست و دوی بهمن هزار و سیصد و هفتاد ما از شش صبح جلوی سینما آزادی صف کشیدیم برای بانوی داریوش مهرجوئی. فیلمی که میدانستیم توقیف شده. اختتامیه هم شب قبل انجام شده بود، بانو جایی در نامزدها و برندهها نداشت، مسجل بود کنار گذاشته شده. اما ما صف بسته بودیم. عصر بعد از بیشتر از ده ساعت ایستادن در سرمای بهمن ماه آن سالها نرگس بنیاعتماد را نشانمان دادند. فیلم درخشان برندهی سیمرغ بهترین فیلمنامهی آنسال.
ما چرا برای فیلم توقیف شده صف بسته بودیم؟ ما چرا همیشه منتظر تکه استخوانی که سمتمان پرت کردید با متنانت، صبوری کردیم؟ چه مرگمان بود؟ چرانمیفهمیدیم هر کاری میخواهید با ما میکنید و ما صف بستهایم و داریم به جشن پیروزی انقلابتان اعتبار میدهیم. مثل هزار و یک صفی که بعدتر پای صندوقهای رایتان بستیم به خیال خودمان جایی جمع شدهایم تا فاصلهی خودمان را از خواست و انتخاب و منویات شما، به رخ بکشیم. هاه! ما معصومهای ساده و طفلکی نمیدانستیم داریم برابتان اعتبار میخریم. میگفتند و نمیفهمیدیم، فکر میکردیم شما را به عنوان واقعیت موجود پذیرفتهایم و در تلاشیم به زبان آدمیزاد با شما گفتگو کنیم ، به نتیجهای به نفع دو طرف برسیم. گفتگو با شما!!!! دیر فهمیدیم، اما بالاخره فهمیدیم بدون ما هیچی نیستید، مثل این عکس. بیقاعده. دور از مناسبات و قواعد رویدادهای اینچنینی. صندلی پرکن. حتی بلد نیستید تن سیاهیلشکرهایتان رخت غلطانداز کنید.
من یکی خودم را بابت هیچکدام از آن صفهایی که معتبر کردم، نمیبخشم.