چند روز است میگویم یادم باشد گل بگیرم، خانه را قدری فقط قدری سابیدهام شیشههای ریز و درشت باریک و و بلند را برای گل بیرون گذاشتم. به روی خودم نمیآورم هر وقت هوا پس است دلم توی خانه گل میخواهد که مثلن روی اوضاع کنترل دارم. مثل آن سال که کسب و کار خانگیام یکهو سفارش دهندهاش را بدون هیچ دلیل موجهی از دست داد و من مانده بودم و حوضم. هی گل میخریدم از سر بیچارگی. همهی رنگهای موجود آنمان را گرفتم آنسال توی شیشههای باریک و بلند و کوتاه روی پیشخوان آشپزخانه، کنار تلوزیون ، میز تحریر بارید، همه جا گل میچیدم. سال بعدش منظم حقوق نمیگرفتم. بین ماندن و رفتن از این بیمارستان تازه تاسیس مردد بودم، هفتسینم مثل سنگ قبر یک تازه درگذشته پر از گل بود.
این بار از روزی که روی همهی قشنگیهای زندگی پیش رو گردنم هم اعلام استقلال کرده، میخواهم گل بخرم. ظاهرن عوارض شناسنامه غیر قابل انکار است. باربد اما معتقد است من دارم تخت گاز خودم را برای کار به مصرف میرسانم. بخش تلاش معاش کار را حاشیه فرض کرده برایش از اینکه این تعاملات انسانی را دوست دارم، مزخرف بافتم. فقط این قسمتش راست بود که بزرگترین ظلمی که در حق خودم کردهام آن خانهداری داوطلبانه بود.
داشتم میگفتم؛ امروز آنقدر این جان فرسوده بد قلقی کرد که وقت رفتن یادم ماند گل بگیرم. از گلفروش کنار خیابان نرگس گرفتم با کوکب سفید. یادم آمد به خودم قول داده بودم تعطیلات سفر بروم. گویا نمیشود. یادداشت کردم یادم بماند قبل از شروع تعطیلات امسال خانه را پر از گل کنم.
کاش ظلم خانه داری داوطلبانه رو به خودمون روا نمیداشتیم و ما حالا مثل همسن و سالهامون بازنشسته بودیم . حیف که زندگی دکمه برگشت نداره وگرنه با سرعت ۲۵ سال به عقب برمیگشتم
ReplyDelete