غروب زنگ زد گفت شب میآید خانه. فردای تولدش میآید اینجا باشد. قرار بود پنجشنبه بیاید. فوت موب را چک میکنم ببینم یو سی ال چاهارشنبه شب، کدام بازیها انجام میشوند. اوه ! بارسا _ دورتموند. خیلی عزت سرم گذاشته. میدانم دوست دارد بازیهای بارسا را با پدرش ببیند. هشت پیمانه قهوه دم میکنم تا آخر بازی بیدار و هوشیار بمانم. یادم باشد کیک کوچکی از اسنپفود بگیرم، برایش تهچین درست کنم یا حتی آلبالو پلو که خیلی دوست دارد. با هم برویم خرید و برای مهمانیاش با دوستانش برنامه ریزی کنیم . اینکه چه چیزهایی آماده کنم، چه بپزم که بتواند گرم سر میز بگذارد، قرار است خانه را برای دورهمی تولد به او و دوستانش بسپارم که یکهو کنسرت فرضی کاروانسرای پرستواحمدی همهی تایم لاینم را پر میکند.
مبهوت ماندهام. باورم نمیشود. گریهام میگیرد. تکه تکه یواشکی نگاه میکنم. گپ میزنیم اما حواسم نیست. باورم نمیشود. کاروانسرا خالیست اما ما همه آنجائیم. زنی با یک لا پیراهن وسط آن سرمای شب بیابان ۲۱ آدر ماه. مگر میشود؟ دربارهاش حرف نمیزنم. همین امشب آمده نمیخواهم گریهام را ببیند. خیلی وقت است به لطف روزی ده میلیگرم فلوکستین چشمهی اشک خشک شده، حالا همین امشب که تماشای بازی بارسا با پدرش را گذاشته، پاشده آمده اینجا، نمیخواهم گریان ببیندم. توضیح دادنش بدون لرزش صدا سخت است. یکی توی توئیتر نوشته انگار ویدا موحد دوباره روسری را زده سر چوب رفته روی آن سکو .
قلبم دارد میترکد از این همه شکوه، از همراهی آن مردان وسط سیاهی بیابان. همه چیز خیلی عجیب است و من نمیتوانم بدون لرزیدن صدا، بدون اشک دربارهاش حرف بزنم.
به خودم میآیم میبینم کیک را یادم رفت، شام نپختم. هر چه از ظهر مانده گرم میکنم. به جبران این همه، حواسپرتی، انار سرخ دان میکنم با گلپر مزهی بهشت میدهد. بازی را روی آپارات اسپرت میبینیم. بارسا سه به دو از دورتموند در خانهی دورتموند میبرد.
اول صبح باید خودش را به جایی مرکز شهر برساند. زودتر بیدار میشوم یک دور دیگر آن ۲۷ دقیقه و ۳۶ ثانیه را نگاه میکنم. میز صبحانه میچینم،
لپتاپم را به تلوزیون وصل میکنم صدای پرستو احمدی خانه را پر میکند. میگذارم همینطور روی لوپ تکرار شود. دیگر بغض نمیکنم. حالا دیگر فقط عیش است. " این حقی است که نمیتوانستم از آن چشم بپوشم ". این شکستن طلسم وحشت است. فریاد زن، زندگی، آرادی از این رساتر؟ از این بیلکنتتر؟ از این شجاعانهتر؟ آااخ از زیبایی غیر منتظرهی آن دو قطعه از اخوان ثالث و ابتهاج. حیرتانگیز است. مجسمش میکنم وقت انتخاب تک تک جژئیات، وقت انتخاب رنگ لاک ناخن حتی.
برایش ماجرای کنسرت را میگویم. توجهش جلب میشود. صبحانه را دوست دارد. با عجله آماده میشود. وقتی بیرون رفتن از خانه بهش میگویم، این اتفاق و این اجرا یادت بماند.
یادم بماند امشب کیک بگیرم.
آلوچه خانم امروز 25 ام دی ماهه. من یه دختر 26-27 ساله ام که خیلی وقت ها روحم با زمان الان همخونی نداره و هی به دنبال نوستالژی های خاطره انگیز دوران کودکی خودشه. توی گوگل سرچ کردم قدیمی ترین وبلاگ ایران و از یه طریقی به اینجا رسیدم. تا صفحه باز بشه خدا خدا می کردم که هنوز هم بنویسد. تا جایی که متوجه شدم شما تقریبا هم سن پدر من هستید. با خوندن وبلاگ های قدیمی کاملا خودم رو در اون دوران و تاریخی که نوشته شده تصور می کنم. کمی حال عجیبی دارم و بغض گلویم رو گرفته. با این پست یاد صبحی افتادم که ویدیو رو از یوتیوب تماشا کردم. اون قسمتی که شهر هوشنگ ابتهاج رو میخونه. اخه میدونید من عاشقشم... اونجا که میگه "در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز/ با بال و پر سوخته پرواز چه سازم" من حتی نمیدونم شما این کامنت رو میخونید یا نه. ولی براتون مینویسم. متوجه شدم که پسرتون هم مهاجره. راستش من هم مهاجرم، من خیلی دوست داشتم پرنده می بودم و رها یا شاید هم ابر می بودم. داشتم می گفتم که من هم مهاجرم، البته فعلا منتظرم که پذیرشم بیاد :) این وبلاگ کل خاطرات من از زمانی که با اینترنت آشنا شدم،تقریبا 6-7 سالگیم، رو برام تداعی کرد. آلوچه خانم هرجای این وطن که هستی امیدوارم توی این لحظه که دارم بهت فکر میکنم لبخند بزنی. مرسی از شما و امیدوارم همچنان به وبلاگ نویسی ادامه بدین چون من تازه پیداتون کردم 3>
ReplyDeleteممنون که اینجا رو میخونی.
Delete