اون جای زندگیام که فکر میکنم دیگه هیچی هیچوقت درست نمیشه؛ مامان به قبل از عمل بر نمیگرده، اینا نمیرن، این فشار کشنده تموم نمیشه، خستگی، فرسودگی روانی، بلاتکلیفی، این درد موذی تن که نمیشه براش وقت پیدا کرد و وقتی فرصتش پیدا میشه جونی نیست، کارهای تلنبار شده روی میزم، فکر کردن مداوم به پول (بی پولی در واقع) ، بزرگ شدن لیست بدیهیترین چیزهایی که دیگه نشدنی به نظر میرسن، حتی این اضافه وزن همه چیز یه طور در هم پیچیدهست که انگار تو یه روز برفی بدون وسیله کنار خیابون باشی و فکر کنی هیچ وقت به خونه نمیرسی.