Saturday, September 27, 2025

.

مامان خونه بند نمی‌شه، روزی چند بار از خونه می‌زنه بیرون _ و طبعن یکی از ماها همراه‌ش _ فکر می‌کنه این خونه جدیده و براش جالبه که همسایه‌ها و بچه‌هایی که توی محوطه ساختمون بازی می‌کردند، و همین‌طور کاسب‌های محل، همه باهاش جابه‌جا شدن به محله جدید. آدما براش آشنا هستند، مکان نه! همه‌ش فکر می‌کنه باید جمع کنه برگرده، از اینجا به جایی که نمی‌دونه کجاست ما هم نتونستیم بفهمیم هنوز،  سراغ کسانی رو ازمون می‌گیره که سال‌هاست مردن و الان انگار داره دوباره از نو، از دست‌شون می‌ده. ساعت‌های زیادی از روز هم ماها خودمون نیستیم.  من ناهیدم، ریحانه مهشیده،  خواهر کوچک همیشه خودشه و با کسی اشتباه گرفته نمی‌شه. دیروز به خواهران‌م می‌گفتم شاید به‌تره ناهید و مهشید ( نزدیک‌ترین بستگان پدری‌ام که در حال حاضر هیچ کدوم ایران زندگی نمی‌کنند ) باشیم بلکه قدری باهامون رودرواسی داشته باشه و  توی موقعیت‌های ناگهانی قرارمون نده.  
پزشکا می‌گن درست می‌شه و این وضعیت طبیعیه، می‌گن با اون تومور حجیمی که از سرش خارج شده و همین‌طور سن و سال‌ش، زمان می‌بره تا این روند سینوسی  به جای درستی برسه و یک روز صبح بیدار می‌شه و می‌بینید کاملن خودشه. من؟  باور به اتفاقای خوب و  خوش‌بینی‌مو از دست دادم. مثل اینه که یه روز صبح بیدار شیم ببینیم اینا رفتن. مگه می‌شه؟ 
.
.
.
تمام دیروز آماده بودم که هر وقت خواست بره بیرون همراه‌ش برم و روز رو به معاشرتی با کیفیت براش تبدیل کنم،  تصویرمون توی شیشه‌ی بانک غم‌انگیز بود، فکر کردم دیگران زن میان‌سال مستاصلی رو می‌بینند، با موهای  وز کرده‌ی سفید که  همراه مادر سالمندشه. مادری با موهایی که به تازگی بابت جراحی تراشیده شده و به نظر میاد حواس درست درمونی نداره، زن میان‌سال با حوصله  چیزی رو برای مادرش توضیح می‌ده و به خودشون توی شیشه بانک نگاه می‌کنه و فکر می‌کنه؛ واقعن زندگی همین بود؟!

1 comment:

  1. Anonymous10:08 PM

    آناهیتای عزیزم این روزها هم میگذره

    ReplyDelete