در انتهای هفتهای که گذشت میتوانم بگویم مامان خوب است، پیشرفتهای چشمگیری داشته. هنوز زمان و مکان به درستی دستش نیست. هنوز خیلی کار داریم، هنوز نمیدانم اصلن به وضعیتی میرسیم که بشود ساعاتی از روز را در خانه تنها بماند یا نه و اگر آن روز میرسد چهقدر دیر و دور خواهد بود، اما جزئیات مهمی دارند در ذهنش سرجایشان قرار میگیرند. خودمان نمیدیدیم، فقط انجامش دادیم، اما ظاهرن خواهرانگی خوبمان دارد جواب میدهد. از اول این جریان فهمیدیم جدای نگهداری از بیمار باید هم را نگه داریم. با حسن نیت همکاری کنیم. فکر نکنیم وظیفه کوچکترینمان است چون با او زندگی میکند یا وسطی که خانه دار است. از یک هفته قبل از جراحی و آن شب سیاه ام آر آی اول با همایم تا همین الان، دارد میشود سه ماه. هر کدام هر گوشهی این همزیستی را که دستش میرسد زمین نمیگذارد.
در هفتهای که گذشت ۵۲ ساله شدم. خواهر دومی با دو روز فاصله ۴۸ ساله. قرار گذاشته بودیم این هفته از مهر را امسال جدی نگیری اما نزدیک که شد دیدم این بهترین مهر است، میشد در غیاب مامان اگر از دستش داده بودیم سیاهترین مهر باشد. پس اتفاقن خیلی جدی گرفتیم، کیف کردیم، مست کردیم، رقصیدیم. خودمان بودیم؛ مامان، دو تا خواهر، باربد و ترنج دستم را گرفتند از شب آخر سال پنجاه دوم ردم کردند. هر بار به مامان و جمع کوچکمان نگاه کردم قلبم از خوشی آب شد. دوستانم، دوستان عزیزم، دوستان قدیمی و دوستان و همکاران جدیدم، هر کدام بهطریقی صدا و پیغامشان را بهم رساندند. خوب بود، به خودم اجازه دادم این خوشی به جانم بنشیند که خسته نباشی آنا، سال پنجاه و دوم جانفرسا بود، اما گذشت!
تولدت مبارک آنای عزیز❤️
ReplyDelete