یکی از دوستانم که سالهاست دور از اینجا در تبعید است، بعد از جنگ دوازده روزه جایی نوشته بود. که دلش میخواهد با مردم داخل ایران همسرنوشت باشد و در روزهای جنگ احساس عدم تعلق را بیشتر از هر وقت دیگری حس کرده. این چند کلمه کمک کرد من بالاخره بفهمم دوری، وقتی عزیزانت در تگنا هستند چهطور میتواند باشد. حالا نگرانیهای این روزهای دوستانم را زیر آسمانهای آبی و بیلک دور میفهمم. مگر میشود آدم دردش نیاید وقتی عزیزانش در اتاق گازی به وسعت یک شهر گیر افتادهاند. این را میگذارم کنار تویی که به آن خط سفید اعتماد کردی. اعتمادت را نمیفهمم. اینکه چهطور با خودت کنار آمدی به خودت ربط دارد. چهطور اعتماد کردی، ابزار ارتباط بیواسطه گرفتی. تویی که اینها را میشناسی. در جغرافیایی که همه بابت یک زیست به غایت معمولی، مجرمایم، چهطور نگران آدمهایت نشدی. یادم میآید ۲۳ سال پیش همین روزها من بین سرویسدهندههای موجود نتوانستم به پرشینبلاگ اعتماد کنم، در سرویسدهندههای آنور آب قالب، و امکاناتی برای فارسی نوشتن و فارسی خواندن تعبیه نشده بود. من برای ثبت همین زیست محقر و چسنالههای از سر شکمسیری نمیتوانستم به سرویسدهندهی بومی اعتماد کنم. من نابلد نشستم با بدبختی سر از html درآوردم تا بتوانم با وصله و پینه چیزی سر هم کنم، که بشود چاهار کلمه فارسی قابل رویت برای خوانندهی رندوم نوشت.
چهطور به این ابزار ارتباط اعتماد کردید؟
#خطسفید.