پنجرهی آشپزخانهی من پرده ندارد، بعد از اینکه کارگرها پلاک روبرویی را کوبیدند و ساختند و تقریبن همزمان با میانهی کرونا، گذاشتند رفتند. ساکن جدیدی نیامده. رومیزی را که به قاب پنجره میخ کرده بودم، برداشتم و باز من ماندم و پنجره بیپرده. گمانم یک اتفاقی، اختلاف نظری، چیزی مانع واگذاری واحدهای نوساز به ساکنین جدید شد. و من بی همسایه روبرو بیپرده به زیستم در خانه ادامه دادم تا همین هفتههای اخیر که میآیند، میبینند، احتمالن به نتیجه میرسند، نظافت میکنند. هنوز ساکن نشدهاند.
آخر هفته گذشته آشپزخانه را سابیدم، شستن پنجره را گذاشتم برای بعد از باران. بارانی که چاهار هفتهاست قرار است از دوشنبهی بعد شروع شود و نشده. نگاه کردم و فکر کردم ماههاست پنجره را نشستهام و کثیف نیست. یادم آمد خب آسمان این شهر نفرین شده بیشتر از ۲۰۰ روز است که نباریده.
بعد از آبان ۹۸ فکر میکردم این شهر دیگر رنگ برف نخواهد دید. حالا باران آرزو شده. من یادم نمیآید آخرین بار کی بازدمم از سرما تبدیل به بخار میشد. حتی یادم نمیآید اخرین بار کی روی درخت پای پنجره، کلاغ دیدم. فقط یادم میآید یک بهار، شهر پر از پروانه شد و بعد از آن دیگر هیچ چیز عادی نبود.