Saturday, March 20, 2021
لیترالی، به معنای واقعی کلمه؛ محزون، به انتظار بهاریم و کسی هم کنارمان نیست!بعدترها دربارهی ما در تاریخ مینویسند؛ از تناقض رنگ فضا و حالات درونی ترک خوردند و فرو ریختند. ما را نه استیصال کشت نه آن امید ناامید. از تناقض بین آنچه باید و آنچه در جریان است شکستیم و فرو ریختیم. از شرم ناتواناییهایمان. این همه شرم نیابتی زور دارد. سنگین است. حمل وزن این بیوزنی کار هر کسی نیست، دربارهاش چیزی به ما نگفتهبودند وقتی میگذاشتنداش روی دوشمان.
هشتگ هزار و سیصد و نودونه که خاله فریدهام را بلعید، خط تیره، هزار و چاهارصد
Thursday, March 04, 2021
اگر این سالها بچه داشتید یا خواهرزاده و برادرزادهای که فرت و فرت ازشان عکس میگیرید و یا به هر دلیلی دوربین دستتان بوده، میدانید آدمها در سه فریم پشت سر هم سه شکل کاملن متفاوت دارند. اینجاست که میفهمید گول عکسهای بچگیتان را نخورید. حلقههای فیلمی که با خست پر شدهاند؛ چند فریم جشن تولد، چندتایی تحویل سال، لب دریا در تابستان، چندتایی یک صبح برفی. تصاویری ناقص و غیر قابل محاسبه از همهی آنچه بودید را ثبت کردهاند. به پشتی همین است که آن اپ کوفتی را دانلود نکردهام و عکس پرسنلی عموی قشنگم، مادر پدرم، دههی چهل، بیحجاب. بابا؛ آن جوانک خوش پوش دبیرستانی روی پاسپورت هفده سالگی، مادربزرگ مادری نشسته روی صندلی با پیراهن راه راه، موهای تابدار دستمالی پر از اشک چشم در مشت، برق آن براقترین و سیاهترین چشمهای دنیا ... من اینها را به آن اپلیکیشن نمیدهم به طمع ۱۵ ثانیه تصویر متحرک یک شکل با چشمهای تابهتا, حرکت گردن، آن زاویهی صورت و لبخندی قالبگرفته. تخیل را از من میگیرد. هر عکس قبل و بعدی دارد که در این ۱۵ ثانیه لحاظ نشده. نشستن جلوی لنز حادثهای بوده جدی و گاه دلهرهآور. مبادا عکاس شاتر همزمان با پلک بسته زده باشد. مبادا جزئی از تصویر تکان خورده باشد، و ... و ... و ... . آنقدر جدی که بار به دعوت کسی قرار شد ادای قدیمی بودن جلوی دوربین دربیاوریم و ناموفق بودیم در تقلید.
گمانم من و سرمایههای تصویریام مال این بازی سردستی نیستیم.
Tuesday, February 23, 2021
پرسیدم توی تایملاینت چهخبر؟! گفت خبری نیست، پارادیزو ببینیم؟ گفتم ببینیم.
داشتم نارنج آب میگرفتم برای خورش کرفس ناهار امروزش. پرسیدم مطمئنی حوصله داری،
حتی همین ورژن کوتاهشدهی فیلم (همینی که پخش جهانی داشته و همه دیدهایم) طولانیست. گفت حوصله دارم.
عیش تماشای چیزهایی که نشان کرده بودی، منتظر بودی یک روزی با بچه ببینی هر
دفعه تازگی دارد. عادی نمیشود. اینکه بعدش بیدار نگهت میدارد دربارهاش حرف
بزند... اینکه چقدر دنیای او با دنیای تو وقت مواجهه با اثر متفاوت است اما لذت
تماشا سر جایش باقی مانده. اینها به کنار، نگفتهبودم برایش توی تایم لاین من
«عصرجدید» دارد برای همیشه تعطیل میشود و اینکه دقیقن امشب (یعنی دیشب) بعد از
کلی دست دست کردن یکهو فکر کرده میخواهد/حوصله دارد سینما پارادیزو را
ببیند برای من تقارن عجیبیست. دیگر غمی نیست که «عصر جدید» تعطیل میشود، اینکه
تو نشستی دقیقن همین امشب با من پارادیزو تماشا میکنی انگار حیات پرشکوه سینما بهشت من، «عصر جدید» را جشن میگیریم.
Tuesday, February 16, 2021
.
بعد از ۶ رسیدم خونه، بعد از ۱۱ ساعت با دوتا ماسک. تلویزیون روشن کردم. زدم بیبیسی. هنوز اخبار بود. صداشو تا ته کم کردم. شام رو گذاشتم گرم شه یک جور پاستای گیاهی مندرآوردی که معمولن بیشتر از یک بشقاب نمیپزم و نمیدونم چرا دیشب از دستم در رفت و بیشتر شد. صورتمو با یه پد و محلول شستشو پاک کردم. با مرطوب کننده ماساژ دادم. خبر تموم شد. صدا رو زیاد کردم. بیبیسی پرامز شروع شد. غذا گرم شد. کشیدم توی بشقاب. روش یک تکه پنیر سیامزگی رنده کردم. نشستم جلوی تلویزیون. قاطی نوتیفیکیشنهای تلگرام، آپدیت امروز
کانال وی آر الایو * دیدم، یادآوری کرده؛
«ما زندهایم».
چنگال چنگال شام رو روی بغض و درد و کثافت روزمره قورت دادم. روی نفرت از خودم بابت پاک کردن صورت و ماساژ با دقت مرطوب کننده، روی کم کردن صدای اخبار، روی باز نکردن ویدیوی بیتابی مادر بهنام محجوبی مقابل بیمارستان لقمان، روی جای خالی خالهفریده کنار ناهید شیربیشه و شهناز اکملی روی اون نیمکت، روی حقارت این کلمات... دارن یه چیزی از باخ میزنن، نمیشنوم. عوضش ذهنم چیزهایی رو که نخواستم با جزئیات بشنوم، لحظهای از جلوی چشمم دور نمیکنه. ما واقعن زندهایم؟!
*We're alive
Saturday, January 02, 2021
پیش از ظهر امروز، مبهوت، تن رنجورش رو به خاک سرد سپریم. برای همیشه وجود زیبا و بخشندهاش رو از دست دادیم. یتیم شدیم. تلخ بود، خیلی تلخ.
جانت آرام خاله فریده.
یکم اردیبهشتماه چهل و یک _ یازدهم دیماه نود و نه
Tuesday, November 24, 2020
میدانی از این تلختر، پستتر، سیاهتر، کمسوتر هم امکان دارد، اما از این تلختر، پستتر، سیاهتر، کمسوتر؟ چهطور ممکن است؟
Tuesday, November 17, 2020
من یکی از نقطه ضعفهایم را میشناسم. قتلهای زنجیرهای پائیز آن سال! میتوانم با دشمن جانم بنشینم برای آن سبوعیت گریه کنم. برای کیفیت فقدان عظیم بازماندگانش سوگ به دل بکشم. برای آن وحشت فراگیر جمعی، به جرم طوری دیگر بودن.
آن روزها روی کاغذ بالغ بودم. اما خودم میدانم دختر بچهای بودم با ابروهای نازک، در ابتدای فروریختن امید ناامیدش خاکریز به خاکریز.
هنوز نه کوی دانشگاه را به خون کشیده بودند نه مطبوعات را فلهای تعطیل کرده بودند. با ولع پیام امروز و مجله زنان شهلا شرکت را میبلعیدم و یاد میگرفتم امیدواری یک حالت درونی نیست، انتخاب است. انتخابی آگاهانه، بچه نداشتم، ابلهانه مطمئن بودم به ایران فردایی که درش میزایم و تکثیر میشوم. من زائیدم ، هیچ چیز از آن جزئیات دوام پیدا نکرد. حالا از خودم، از آن امید خود خواسته بیزارم. از آن خوشبینی که انگار افیون بود.
بد باختیم و حق ما این نبود!
Wednesday, November 11, 2020
آبان دارد دوباره میرسد به بیست و پنجم. چهطور دوام آوردیم؟ امسال حتی سرد نشده هنوز، با یکلا پیراهن میشود بزنیم بیرون از خانه. شاید چون قلبمان آتش است و جگرمان سوخته.منصفانه نیست! این سال سیاه نباید جز عمر ما حساب شود. زندگی نکردیم، هر روز مردیم. همین سالی که هزار سال گذشت. پیرمان کرد.
مگر ما از زندگی چی خواستیم؟
Wednesday, July 08, 2020
یک تکه فیلم دارم روی اینستاگرامم، اردیبهشت یا فروردین چاهار سال پیش، همان روزهایی که خروجی هر روز این خانه چیزی بین صد تا صد و بیست تا سالاد چاهارصد گرمی بود. عصرها هرطور شده کثافت صبح تا ظهر را جمع میکردم، دم غروب یک کاسه گوجه سبز نمک زده جلوی باربدک میگذاشتم، زمان میگرفتم، موسیقی متن « سینما پارادیزو » یا « روزی روزگاری در امریکا » یا حتی «حرفهای» را پخش میکردم (توی آن یک تکه فیلم گمانم موسیقی سینما پارادیزو باشد) یک نمونه آزمون یکی از سالهای قبل ورودی مدارس سمپاد را تست میزد. کوچک بود. هنوز پشت لبش سبز نشده بود، قد نکشیده بود و استخوان نترکانده بود. هنوز موهایش این جعد قشنگ را برنداشته بود. موسیقی با کلام گوش نمیکرد، اسپایدرمن و لیونل مسی را خیلی دوست داشت (هنوز دوست دارد) عاشق بارسلون بود (هنوز هم است) و من را دست میانداخت که اصلن از قهرمانیهای لیورپول فیلم رنگی آرشیوشده؟ باورش نمیشد (هنوز هم باورش نمیشود) که آث میلان خدایی میکرد در جام باشگاههای اروپا. هنوز با خود نوجوانش مواجه نشد بود، با ماجراهای گرگ هفلی و قوانین سختگیرانهی رودریک ریسه میرفت، کوچک بود. خیلی کوچک برای درک اولین «نمیتوانم/ نتوانستم» دنیا و من ترس خورده از کیفیت این مواجههی احتمالی در انتهای آزمونها درصد میگرفتم هر درس را چهطور زده. برآورد میکردم اوضاعش چهطور است. گاهی تقلب میکردم وقت محاسبه، عددها را بالاتر میگفتم جان بگیرد. کمی بعدتر لازم نشد دروغ بسازم و از یک جایی به بعد دوتایی امید بستیم که میشود! خیلی عقب نمانده با آنکه خیلی دیر شروع کرده.
انیو موریکونه شاهد و ناظر آن روزهایمان دو روز پیش تمام کرد. نمیداند من، بچهام و این خانه چهقدر مدیونش هستیم، چهقدر درپسزمینهی آن روزهایمان حضور پر رنگی داشت. نمیداند چهطور سیاهیها را میپوشاند و آرامش را مثل حریر میکشید روی اجزای این خانه.
Sunday, July 05, 2020
هر روز راس ۵ بعد ازظهر یک پست دوکلمهای میگذارد «ما زندهایم». کانالی به همین نام، که همان اوائل شیوع ویروس در ایران راه افتاد. هزار نفر دنبالکننده دارد که یکیشان منم. جز این یک کانال دیگر هم هست که فقط روزی سه بار وقت را اعلام میکند؛ «الآن صبحه»، «الآن ظهره» و «الآن شبه» به ترتیب ساعت ۰۶:۰۶ ، ۱۴:۱۴ و ۲۰:۲۰ . هشتهزار و صد نفر هم دنبالش میکنند. جایی را برای قیمت ارز و سکه دنبال نمیکنم، همه هر لحظه درحال اعلامش هستند همراه با عصبیت، دستپاچگی، شوخی، استیصال، بد و بیراه و گاهی بدون کلامی اضافه، انگار که واکنش انسانی متناسب با این اوضاع افتضاح در آدمیزاد تعبیه نشده باشد. من از دستهی آخرم، نسبت به تغییراتش بیحس شدهام. بیتفاوت نه، بیحس! نسبت به آمار شیوع کرونا هنوز به اینجا نرسیدهام، چاهار ماه و ده روز است که هرروز صبح خیال میکنم علائم دارم. نشانههای فرضی، نرسیده به ظهر، وسط ماجراهای دیگر گم میشوند تا صبح روز بعد، بین دو اسنوز، نوتیفیکیشن بیاید «الان صبحه»، دوباره پیدایشان میشود.
Monday, May 04, 2020
اولین یکشنبهی ماه می/ همین دیروز، روز* مادران فرزند از دست داده یا با تجربهی سقطهای مکرر است. برای به رسمیت شناختن اندوه آنان.
یک جایی در سریال «سیکس فیت اندر» برندا میگفت «به بچهی والد از دست داده میگویند یتیم، به کسی که شریک زندگی از دست داده میگویند بیوه، کسی که بچه از دست میدهد آنقدر غم لعنتیاش بزرگ است که اسمی ندارد» حالا این واو به واو ترجمهی آن چند خط دیالوگ نیست اما راست میگفت, به هیچ زبانی انگار کلمهای برایش کنار نگذاشنهاند.
خالجان دیگر اسم جوان رعنایش را به زیان نیاورد، دوتا دختر دیگر داشت فقط وقت اشاره به آن یکی اگر اگر اگر ازش حرف میزد میگفت «می زای» به گیلکی یعنی «بچهام». قیامت کرد نگذاشت دختر بزرگش اسم او را روی پسر اولش بگذارد. آن اتفاق یگانه را با تمام مختصاتش توی خاک گذاشت و دل داغانش را از همه قایم کرد. مامان گلی اسم بچههای اعدامیاش را که میآورد قبلش میگفت؛ «مار بیمیره» به گیلکی یعنی مادرش بمیرد. قاطی خاطرهها و حرفهایش قبل از ان سکوت و فراموشی سه تا اسم داشت مار بیمیره ویدا، مار بیمیره روزبه، مار بیمیره پروین.
در بعضی از کتابهای مرتبط با بارداری با احتیاط توصیه میشود شاید در میانهی مسیر جنین یا نوزاد را حین تولد از دست بدهید، حتمن نوزاد مرده را در آغوش بگیرید، روی او اسم بگذارید و به نام برایش سوگواری کنید تا بتوانید بعدتر از این اندوه گذر کنید.
.
.
.
#پدران_پرواز752
#چرا_زدی؟
.
International Bereaved Mother's Day *
Tuesday, April 07, 2020
من - همانی که زبان باز کرده بودم - یکهو ساکت شدم، راستش گاهی یادداشتهای این روزها عصبانیام میکنند. دوست ندارم بخشی از این خروجی شتابزده یا لجدرار باشم. میشود به رخ کشید که زندگیام خودش همین قرنطینهایست که تازه دارید یادش میگیرید. میشود مواهب (واقعا مواهب ؟) این روزها را برشمرد و من نمیفهمم چطور میشود مرگ و میر را نشمرد و مواهب را شمرد. میشود نان بپزی ورزش کنی عکس خمیر ور آمده و خود عرق کردهات را هوا کنی ... که خیلی هم خوب است، تماشای واکنش دفاعی آدمها را میگویم. میشود با اوضاع شوخی کنی، میشود ذکر مصیبت کنی، میشود قلنبه سلنبه ببافی که مثلن این روزها نشانمان داد که ال و بل. حماسهساز که باشی هم بالاخره چیزکی محقر برای صدور مانیفست مورد نظر پیدا میکنی، به هر حال جوینده یابندهاست.
داریم عجیبترین روزهای ممکن را میگذرانیم. همین ما, مای زخمی و داغدار، بعد از آن آبان، آن دی ... آن دی ماه لعنتی، آن نیمسال دوم کثافت که نیامده ترسناک بود و حالا این بهار (واقعن بهار؟ ) با خودم میگویم بدیاش اینجاست که هیچکس از ترکشهای این روزها در امان نیست، دلگرمیاش این است که همه با هم بالاخره یک خاکی به سرمان میریزیم.
Wednesday, March 04, 2020
بچهام از ۵ شنبه شب پیش رفته خانهی پدرش. این یکی از سختترین چالشهای جداییست در میانهی این کویر وحشت... اینکه روی اتمسفر اطراف بچهات کنترل نداری. وقتی ویروس جولان میدهد. فرقی نمیکنی چهقدر به آن یکی والد و احساس مسئولیتش اعتماد داری.
امروز رفتم آزمایشگاه بیمارستان برای ارزیابی مرحله اول سلامتی. همکارم پرسید چرا؟ یکهو چیشد؟ گفتم بچهام خانه نیست باید بدانم خانه برای برگرداندنش چهقدر امن است. یکساعت بعد پیدایمکرد و گفت؛ خانهات امن است.
زانوهایم میلرزیدند. حیات چیز غریبیست. حتی وقتی ایمانداری برای خودت نمیخواهیاش و پشیزی نمیارزد.
Thursday, February 27, 2020
محل کار من بیمارستان است، ربطی به کادر درمانی ندارم، سر و کارم با بیماران را موقتا قطع کردهام. اما همینقدر که آنجا رفت و آمد میکنم، محتاطم کرده. این مسریترین ویروس مرا ترسانده. یک طوری که باربدک متوجه نشود، حتی سرویس بهداشتیام را ازش جدا کردهام، یک هفتهاست، بچهام را لمس نکردهام، با وسواس فاصلهی مطمئنه را رعایت میکنم. مثل دیوانهها آذوقه و شوینده میخرم خودم را گول میزنم که خب تعطیلات در پیش است به هر حال باید خرید میکردم. ردیف اسپریهای الکل مایهی دلگرمیام شده، پوست دستم رفته بس که شستهام و ضدعفونی کردهام. این همه احتیاط برای چسبیدن به این نخواستنی، زندگی سگی، عجیب است. تناقض آدم را نصف میکند.
همین من، بین همکارانم، یا وقت تلفنی حرف زدن با مادر و خواهرانم، ادای آن نترس پنیک نکرده را درمیآورم، دلگرمی میدهم، جفنگیاتی میگویم که باوری به آنها ندارم. که دنیا آنقدر هم بیدر پیکر نیست (میدانم خیلی بیدر و پیکرتر از تصور ماست اتفاقن)، ما که همه چیز را رعایت میکنیم (خب که چه! یک عمر است تمام احتیاطها را برای نرسبدن به اینجا و اکنون رعایت کردهام، هر چه بیشتر ملاحظه کردم، بزرگواری کردم بیشتر از دست دادهام، هر چه دویدهام بیشتر نرسیدهام) نترسیم نترسیم، ما همه با هم هستیم ( تنهاییم، تنهاییای آنسان که شفیعی کدکنی میگوید گاه سایهمان با ما میآید گاه نه)
یک وقتی، خیلی سال پیش شاید سی سال قبل، دمیان میخواندم، زیر این جمله خط کشیدم؛ «من فقط میخواستم آنطور که در کنه وجودم هستم زندگی کنم. چرا این کار آنقدر مشکل بود؟»
بعدترها فهمیدم آن «فقط» از نادانی غریبی میآمد، آن تقلیل ... چی فکر میکردم؟
Saturday, February 22, 2020
این که با یک سرچساده پیدا میکنی ترسناکاست، تمام آن مشتاقی و مهجوری یکهو هیچ میشود، تمام نرسیدنهایی که به آن میل اصالت میداد، یکباره پرت و بیمعنی، دهن کجی میکند و نمیتوانی آن بخشی که از تو تباه میشود را مجاب کنی، بماند، قدری بیشتر بماند، فقط قدری!
Monday, February 17, 2020
چهل روز ، هشتگ پرواز ۷۵۲, هشتگ علیهفراموشی هشتگ چرا زدی
پویا، هشتگ آبان نود و هشت
سپیده، اسماعیل. هشتگ هفتتپه
هفتصد و پنجاه و چاهارمین روز. هشتگ محکومیم به امید، هشتگ امید برای طبیعت
بهاره هشتگ به انتظار بهار
سه هزار و دویست و هشتاد و هشت روز. هشتگ حصر، هشتگ یادآر
بعدترها تعریف میکنیم، حساب روزامون رواینطور به تفکیک نگه میداشتیم، چله به چله میافتاد اما ، داغ به داغ. قلب سوگوار کوبید، و ما صبحبه صبح بیدار شدیم دیدیم انگار هنوز زندهایم، اما نفهمیدیم چهطوری!
Monday, February 10, 2020
.چهل و یکسالگی انقلاب در حالی تمام میشود که بابا ۵ سال و ۸ ماه و ۲۱ روز است مرده، من خودم را به وضوح ۱۲ بهمن ۵۷ در حاشیهی خیابان ازادی یادم میآید، مانند شبی که مامان من را از بیمارستان قلب برگرداند خانه (احتمالن شبی اوایل آبان ۶۲) که حکم انفصال دائم بابا از خدمات دولتی آمد دم در خانه. بابا کارمند صنعتی شریف بودبا ۹ سال سابقه کار. از نیمهی آبان ۶۱ اوین بود، با عنوان هوادار جز. همکارانش اما میگفتند اولین کسی بود که عکس شاه را از بالای دیوار انبار دانشگاه، آورد پابین. بابا نجیب بود، شریف بود و بیآزار. بابا یک کارمند مادرزاد بود. بابا تمام بیست و هشت سال زندگی بعد از آزادی را با رویای برگشتن سر کار و یا جبران خسارت حکم اشتباه آن نهاد بیربط گذراند. با آرزوی عذرخواهی و دلجویی بابت عمر تباه شده. خانوادهی کوچک ما یک عمر تاوان داد تا بابا شغل داشته باشد. آن کارمند مادرزاد در سالهای اوین دوختن توپ چهل تکه، بعدتر نشستن پای چرخ خیاطی صنعتی را یاد گرفت. چند سال بعد از آزادی با اتوبوس خط ۷ از پل سیدخندان میرفت کارگاه رفیقش، شلوار جین برش خورده میگرفت، تا نیمههای شب میدوخت و تحویل میداد تا سنگشور کنند، جای شلوار غیرایرانی بفروشند. تمام خاطرات من از رادیو، قصهیشب، در انتهای شب، راه شب بر میگردد به آن کارکردنهای طولانی تا شب و صدای گوینده، عبدالحسین اسکندری، که میگفت؛ « مرا دریاب که دل دریایی من، بیتو مرداب است».
بابا اینکاره نبود، بابا از ۱۸ اردیبهشت ۶۵ که آزاد شد سر جایش نبود، به طیع خانوادهی ما سر جایش نبود، کارنامههای درخشان من و خواهرم از دست رفت، زندگی در سخت گرفتن کم نگذاشت.
بابا مرد، مرگ بابا به شکل دنیا آمدنش، دردانگی مادرش، هیچ ربطی نداشت. اصلن قرار این نبود.
جمهوری اسلامی هرطور بخواهد شروع چهل و دو سالگیاش را جشن میگیرد، در حالی که حق خانوادهی ما این نبود. ما، مایی که اولین جملهی کامل خواهرم توی کالسکه در صف تظاهرات ۵۷ ، مرگ بر شاه بود اما وقتی خواهرم سواد داشت بنویسد مرگ بر شاه، بابا کمتر از نصف محکومیتش، یکسال و نیم را در اوین گذرانده بود و رسم روزگار، قرار نبود اینطور باشد.
ابعاد ظلم گاهی تخمین زدنی نیست، تا شخصیترین آرزوها و رویاهای ما، تا جزئیترین لحظههای ما، ردی زشت، جا گذاشته.
Monday, February 03, 2020
بیشتر از سه هفته است میدانیم پرواز ۷۵۲ هدف قرار گرفته. میگویند ۲۱ رو برای نهادینه کردن روتین کافیست. روتین ما؟ روتین من؟ دنبال کردن هر خبر یا نکتهی تازهای از مسافران آن پرواز و بازماندگانش است منتها دور از چشم باربد. ماجرا زمینم زده. اما نمیتوانم. نمیخواهم و فکر میکنم نباید فاصله نگهدارم. صبح به صبح بین انهدام بابت دانستن یک گوشهی تازه و بیزاری از خودم بابت فاصله نگهداشتن باید انتخاب کنم. انتخابم دانستن است. رفتن به پیشواز انهدام صبحگاهی. فکر میکنم این بیشتر دانستن، بیشتر شناختنشان انتخاب درستیست. باید وقت تمام آن پروازهایی که سقوطشان یک خبر یک خطی بود، اتفاق میافتاد. دانستن مطالبه میآورد.
حالا مسافران آن پرواز اسم دارند چهره دارند، لبخندشان آشناست. ساز زدنشان را دیدهایم، رقصیدنشان را. برق چشمهایشان را. در آغوشگرفتنهایشان را. آنها دیگر جماعت بیشکل و اسم و آدرس، عبارت ترکیبی، « قربانیان سقوط هواپیما» نیستند. میتوانم مجسمشان کنم وقتی روی صندلیهایشان نشستند. کمربندها را محکم کردند. اشکهای بعد از خداحافظیها را پاک کردند، نگرانی جنگ قریبالوقوع را قورت دادند، برای عزیزانشان نوشتند راه افتادیم، داریم میآییم خانه. از خانه به خانه! و موبایلها را خاموش کردند. تا اینجا را مجسم میکنم. بقیهاش، آن ثانیههای جهنمی گفتن ندارد.
من فکر میکردم (اشتباه میکردم ) گاهی آنقدر کلمه حقیر است که آدمیزاد دست کم در روزهای اول هر چه به مصیبت نزدیکتر، ساکتتر و مگوتر است. اما حالا دارد میشود یکماه که ما، با دنبال کردن بازماندگان همراه با آنان از بهت در برابر یک حادثه رسیدهایم به خشمی که یک جنایت با خودش میآورد. این جنس خشم اینجا قدمت دارد. حامد اسماعیلیون، دیشب در مراسم یادبود، «پدران عزادار پرواز ۷۲۵ » را کنار مادران خاوران، مادران پارک لاله، مادران ۸۸ ، مادران دی ۹۶ و آبان ۹۸ قرار داد. عزادارانی پر از پرسش. حالا اینقدر عزا بر سر ما ریخته که نمیتوانیم نپرسیم؛ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
Sunday, January 19, 2020
اینکه میدانی بدتر از این روزها، بسیار محتمل است، اضطراب میآورد. اینکه نمیدانی حالا باید چه کار کنی اما، فلجت میکند. اینکه سر در نمیآوری آخر چرا ؟ زمینت میزند. بیربطترین توصیههای این روزها میگوید رهاکن، دنبال نکن، عکسها را نگاه نکن، یادداشتهای بازماندگان را نخوان، کاری کن، غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کن، به استقبال سیاهی نرو، خوب بخواه، دعوت به نیایش جمعی، مدیتیشین گروهی سر ساعت مشخص برای خواستن از کائنات برای کوفت برای درد... بله پیغامهای مزخرف این ریختی به دست من هم میرسد.
نمیدانم تخم لق این انرژی مثبت را کدام ملعون شکسته توی دهان ملت. خودمان را به چی نزدیک کنیم؟ از چی دور نگه داریم؟ آن هم وقتی هر کداممان با دو تا سه واسطه به بخشی از بازماندگان متصلایم. کدام کار بزرگ؟ من حتی از روتین خودم جا ماندهام، من توران میرهادی، پوری سلطانی یا شهیندخت سرلتی نیستم، آنها کمیاباند، آنقدر که سرگذشتشان، فیلم میشود، من یک زن چهل و شش سالهی معمولیام با قصهای محقر. کم از سر نگذراندهام، کم ندیدهام، کم عجیب نگذشته، تمام هنرم این بود یاد بگیرم از دنیا نپرسم «چرا من؟ » اما حالا «چرا ما؟» دست از سرم برنمیدارد
دلم هی مچاله میشود، وقتی بچهام را تماشا میکنم، وقتی با مادرم حرف میزنم، وقتی چیزی میپزم، وقتی عصر خوبی میگذرانم، وقت کوچکترین رفتاری که نشانی از حیات دارد انگار کسی دلم را توی مشتش گرفته. از صبح با این «چه کار کنیم؟» بیدار میشوم، زیر دوش میروم، کنار خیابان منتظر تاکسی میایستم, پرتقال تو سرخ سوا میکنم و نمیفهمم باید «چه کار کنیم» نمیفهمم «چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟»
Sunday, January 12, 2020
پنهانکاری و دروغ، طوری عزت نفست را نشانه میرود که به خودت میآیی میبینی قدمی بیشتر با جنون فاصله نداری. در حالی که میدانی درست دیدهای، به فهم و ادراک انسانیات شک میکنی، نکند دیوانهام؟ نکند خیال میکنم؟
تمام دیشب، دیروز، پریشب و پریروز دلم میخواست من دیوانه باشم و دروغی درکار نباشد. غروب شنبه اما فقط میخواستم شبیه یک شهروند رفتار کنم، دسته گلی بگذارم آنجا و شمعی روشن کنم، همین! در حالیکه میدانستم به چشم آن صف موتورسوار، رعیت را چه به ادای شهروندی.
کاری که میخواستم را کردم، نه کمتر و نه بیشتر. جوانان را که تماشا میکردم و ترس و احتیاط خودم بیشتر به چشمم آمد. ترکیب دروغ و پنهانکاری و مصیبت پرواز 752 بعد از آن آبان، تهماندهی ملاحظهای را که این وسط وجود داشت، از ببن برده. یک طرف جسورتر شده و طرف دیگر گستاختر. حالا برخورد طبعن ترسناکتر است.
Saturday, January 11, 2020
«گریه کن,
ای ابر پیر
لالهها
مردن تو کویر
خستهام
از این شبا
کی میاد
فرداااااا »
وسط اخبار این دو روز، یکهو از هزارتوی خاطرههای خیلی خیلی خیلی دور اومد بالا. بعد از ظهر تابستان ۱۲ سالگی، قاطی صفحههای سیوسه دور. چهقدر دوستش داشتم. ترانهاش سادگی قشنگی داشت. بعدترها فهمیدم تلخی صریحش رو دوست دارم، دوره به دوره میشد/ میشه بهش مراجعه و زمزمهاش کرد.
«ستاره کوره
شب مثل گوره
شهر سپیده
از اینجا دوره»
انگار برای تلخی بیپایان این روزهای ما نوشته شده.
* پ.ن: شب / اردلان سرفراز/ ابی/ سال ۱۳۵۲
** پ.ن: دلم خواست میتونستم بالاسر خود ۱۲ سالهام باشم، نذارم گوش بده جغد شب میخونه «خوبی میمیره، اما زشتی میمونه». خیلی زود بود برای اون سن. برای اولین بار، عمیقن دلم خواست میشد خود ۱۲ سالهمو بغل کنم، براش مادری کنم.
Wednesday, January 08, 2020
صبح چشم به حمله و وحشت باز کردم. دم آخر بیدارش کردم وقت نکنه اخبار حملهی تلافیجویانه رو ببینه. روانهاش کردم رفت. توی آیفون تصویری نگاهش کردم اونقدر خوابالو بود که مطمئن شدم توی سرویس همین چند دقیقه رو هم میخوابه. خبر بعدی اما حقایقی درباره پرواز اکراین بود، تا پیش از ظهر اطلاعیهی مدرسهشون روی کانال تلگرام میگفت یکی از قربانیان حادثه از بچههای خیلی موفق ۸ سال پیش مدرسه بوده. اسم رو روی توییتر دنبال کردم، سه شب پیش جشن عروسیش بوده با یکی از همکلاسیهای همسال دانشگاه. حسابکردم؛ احتمالن ۲۴ ساله بودند.
.
ظهر سر کار چند خط کوتاه روی حسابکاربری رسانهی بیمارستان گذاشتم که با بچههای کوچکتون در مواقع این چنینی چه کار کنید. همکارم گفت چه خوب و به موقع حواست به این چیزهاست. گفتم ولی من سر وقتش نمیدونستم و حواسم نبود. بچهی من تو جملهسازی کلاس اول اسفند ۸۹ با «خیابان» جمله ساخت «خیابان ونک امن نیست». با «روسری» نوشت «روسری مادرم سبز است» من بلد نبودم باید از خبر دور نگهش دارم.
حالا در تدارک شام، مادر اون پسر رو مجسم کردم،. یه کم از ۸۸ گذشته بود که شبها مثل این روزهای من ظرف نهارش رو پر میکرده، براش خوراکی کم حجم مقوی کنار میذاشته. لباس راحت برای ساعتهای طولانی مدرسه رو روی بند رخت پهن میکرده. قد کشیدنش رو نگاه میکرده و استخوان ترکوندنش رو. صورت زبرشو میبوسیده و کیف میکرده به تلاش و پشتکارش... تلاشی که اگر نبود شاید بچهاش مسافر اون پرواز لعنتی نبود.
*پ.ن: به من خرده نگیرید که همه چیز رو شخصی میکنم. از این حرفها گذشته. رد این روزها که از شب سیاهترند باید گاهی حتی همینقدر شتابزده و سرسری اینجا بمونند. اینها روضه نیست. واقعیت محتمل برای همهی ماست. میدونم از ترس مردن نباید مرد. اما باید از ترسها از دلترکیدگیها گفت. من فکر میکردم این صفحه شاهد منه برای یک وقتی، یک روزی. حالا این صفحهها شاهدهای ما هستند. شاهد این مردن هر روزه، شاهد شرم بیمعنی اما واقعی زنده و سالم بودن بچههامون، ترس از فربه کردنشون برای روزگار شوم پیش رو.
Thursday, January 02, 2020
.
فیروزه و هومن را از مهرآباد بدرقه کردیم. مسئول غرفهی فروش محصولات فرهنگی ترمینال پروازهای خارجی فرودگاه، از روی نوار کاست موزیک مجاز پخش میکرد، وقت آخرین اعلام هر پرواز رسول نجفیان ناله میکرد«میرن آدما، از اونا فقط ... الی آخر» روضه بود رسمن. سر سختترین بغضها وا میدادند، مثل بغض پدر فیروزه و هومن. میگفت مافقط دو بچه داریم. بچه ثروت است ما با فقط دو بچه، فقیریم، فقیر! قبلترش از همانجا نگار را روانه کرده بودیم، بعدتر سرور را. امید، ششماه بعدش مریم را. هنوز میرفتیم که تا آخرین لحظه از پشت شیشه نگاهشان کنیم. بالا رفتنشان از آن پلهها را. ما میماندیم و اشک مادرپدرها... قول میدادیم کار کردن با کامپیوتر را یادشان بدهیم. سر این قولها میماندم، روز مادر دیدنشان میرفتم. من که زاییدم مادر پدر سرور آمدند بیمارستان دیدنم. پدر مریم که سکته کرد وبکم بردم مریم پدرش را ببیند. فیروزه که عروس شد مادر و پدرش یک توک پا آمدند پیشما که عکس عروسیاش را ببینند. مهمان داشتیم، آن آدمهای مبادی آداب و رودرواسیدار صبر نداشتند تا پست، عکس کاغذی عروس و داماد را برساند شهرک دانشگاه. خبر خوش این بود که داشتند کارهایشان را میکردند بروند پیش پیش بچهها ساکن شوند. ۶۰-۷۰ سال زندگی را توی چند چمدان جا دادند و رفتند.
یک روزی هم بود که همین چند سال پیش به مراسم خاکسپاری مادر رفیقی در تبعید، رفتم. یک مشت خاک از توی گور زن عزیزی برداشتم که نمیشناختمش، پیش از آن ندیده بودمش، حتی نمیدانستم اینکار درست است یا نه. انگار به فرمان خودم نبودم. عزا سخت و سنگین بود و رساندن آن یک مشت خاک شاید بیهوده و بازی با مصبیت، اما تنها کاری بود که از من برمیآمد.
بعدترها رفقایمان را از وسط بیابان پر دادند، ما هم پوستمان کلفت شده بود. اینترنت هم دم دستتر شده بود. کمتر رفتیم بدرقه. از یک جایی به بعد دیگر نرفتیم. برای رسیدن به آن بیابان, یکبار دیگر نوشتهام همینجا, کسی از کنار برج میدان آزادی نمیگذشت. نه مهری و نه آبادی. ما راهی شدن خیلیهایشان را دیگر ندیدیم. از یک جایی به بعد هر که رفت توی دلمان گفتیم خوش به حالش. حالا شما بیا با آن شوی مسخرهی خودجوش ! (واقعن خودجوش؟) ممانعت از فرار قلبها، آن دم آخر را خرابتر هم کن. از روضهی رسول نجفیان هم گلدرشتتر است. زندگی که برای ما در سخت گرفتن کم نگذاشت طوری که از صبوریمان متنفر شدیم، شما هم چنان کردید که رفتن از اینجا به دلتنگی که هیچ، به پشت سر گذاشتن خیلی چیزها میارزد... وقتی من اینها را اینجا مینویسم یعنی از امیدواریام هم خجالتزده و بیزارم کردهای مرز پرگهر.
.
.
.
پ.ن: پدر فیروزه و هومن هفتهی پیش کنار خانوادهاش از دنیا رفت. یادش گرامی.
*
Wednesday, December 25, 2019
تند تند شاخص آلودگی هوا رو تو منطقهی خودم و منطقه خونه مادرم چک میکنم، به هر کلکی بود به هوای یلدا دو سه روزی کشوندمش اینجا، موفق نشدم بیشتر نگهش دارم. رفت. اون منطقه این روزها عموما در وضعیت قرمز بهسر میبره این رو میذارم کنار روزی ۳۰ نخ سیگاری که دود میکنه، دلم آویزون و معلق، خودم مستاصل.
باربدک طی دو هفتهی گذشته دو روز مدرسه رفته، کلافهاست طبق برنامه پیش نمیره. جلوی روش اخبار نمیبینم، آشپزی میکنم، ماجراهای چرند و پرند بیمارستان رو تعریف میکنم. بیفایدهست! به وضوح مضطربه، بابت عقب افتادن از برنامهی درسی، یکنواختی روزها، بد بودن هواو خستگی مزمنی که به دنبال داره.
هر چی به پنجم دی نزدیکتر میشیم اضطراب عمومی داره بیشتر میشه، . نگرانی جانهایی که هرکدوم عزیز کسی و کسانیاند و شاید روز ششم دی توی تقویمشون ورق نخوره. دوستان دور از خونه بابت تکرار کابوس قطع دسترسی به اینجا دارن دیوونه میشن. تند تند اپلیکیشنهای ارتباطی رو توصیه میکنن، آیدیهاشون رو یادآوری میکنن. تقلای عجیبی برای حفظ اتصال در جریانه.
اخبار رو از هر جا که دستم برسه روی گوشی دنبال میکنم، خبرها میگن؛ داغ کم بود؟ حالا خانواده داغدار در بندند! که مبادا سوگشون سد بشکنه. سوگی که اگر آقایان آدم بودند تا حالا باید از شرمش توی زمین فرو میرفتند. اپلیکیشنهای هواشناسی میگویند خبری از بارش قابل توجه نیست، آسمان اگر آسمان بود خون میبارید. به آدما نگاه میکنم، به صورتهای گرد و دلبر نوزادایی که میان بیمارستان، آلودگی هوا بچهها رو کلافه کرده، زائوها کمخوابتر و خستهتر از همیشه. صورت مردم شهر رو ماسک پوشونده، بابت هزارتومن کرایهتاکسی بیشتر بعد از بنزین به هم میپرن. به خودم توی آینه نگاه میکنم، خط عمیقی داره ردی میاندازه که بعدترها یادم میمونه یادگار نودوهشته (کدوم بعدتر؟)
این جان کندن هر روزه، این بیهوایی، این همبیهوایی، هر یک روزش داره روزها از عمرمون کم میکنه. حالا هی غذای سالم بپزیم، فیلمهای روز رو دانلود میکنیم وقت تماشاشون حواسمون جمع نمیشه، صبح به صبح روی وزنه باشیم، ورزش بابت هوا تعطیله. کرم دور چشم بمالیم، با بچههامون راجع به چرندترین و جدیترین موضاعات ساعتها گپ بزنیم، یلدا بگیریم، ماه تموم میشه، فصل عوض شه، زمستان جای پائیز رو میگیره. نکبت جای نکبت رو. حتی اگر بدونی رسم روزگار همیشه همین بوده باز هم از سختی، سنگینی، خفگی مداوم و ناامیدی فرسایندهی این روزها چیزی کم نمیشه .
Sunday, December 15, 2019
فردا میشود یک ماهگی وقایع آبان ۹۸. اینجا همیشه همهچیز سخت بوده، اما این یکماه انگار مشغول همزیستی با دیوانهسازهای آزکابانم، درستترش میشود مشغول زندگی نکردن، نفس نکشیدن، خفگی، خشم و ناامیدی بیسابقه.
بیست و پنجم آبان با برف شروع شد، آنقدر لحظات اولیهی برف آن شنبهی آخر آبان، دور و بعید است که انگار برف پارسال بود. قدر هزار سال گذشت، هزار سال سیاه.
میدانم میگذرد (میدانم؟ میگذرد واقعن؟) و دوام میآوریم (میآوریم ؟) اما دست آخر، جانی از ما باقی میماند؟
Friday, December 06, 2019
.
پسرم ۵ روز دیگه ۱۶ ساله میشی، ۱۶ تا ۳۶۵ روز احتمالن ۴ تاش ۳۶۶ روز بودن به اضافه ۲۶۸ روز توی دلم و چیزی نزدیک یک سال آرزوی نشستنت توی دلم, روز قبل از اومدنت شیرین عبادی جایزه نوبل صلح گرفت، کامکارها تو مراسم اجرا داشتن، دنیا یه طور دیگه بود و من مطمئن بودم هر چیش از دست بره دست کم با تعاریف متعارف، خانواده خواهی داشت که از نیمه ده سالگی نداری عزیزم. روزی که دنیا اومدی صدام فراری بود ، امریکا توی عراق بود، خاتمی رئیس جمهور و ما مشغول مشق الفبای جامعهی مدنی. اولین اسکاری که تو بودی شهره آغداشلو کاندید بود و ما مشنگا عبارت هنرمند در تبعید و و روایت اون فیلم پر از آب چشم رو نمیدیدیم ، دل دادیم به نمایندهی سرزمین کهن پر از خون دل!
میدونی مامان؟ من از اومدنت میترسیدم، تو رو بین خودم و پدرت نمیخواستم و میخواستم ، بس که دوستش داشتم، بس که شکل آرزوهام با هم زندگی نکرده بودیم و حالا که نگاه میکنم دست آخر هم اون کیفیتی که میخواستم جز چند پالس گذرا اتفاق نیفتاد. دوست داشتن من ترسناکه، دوست نداشتنم ترسناکتر ، غر نمیزنم اما سخت راضی میشم، کشتم خودمو که تو راضی کردنم احساس ناتوانی نکنی و شاید درستترش اینه که زود فهمیدم تو خیلی بهتر از خیالهای من بودی ... اما این رو میدونم تو هم بدون شاید به کارت بیاد، قبل از سیزدهبدر ۸۲ که برداشتمت توی دلم، آماده بودم از همون لحظه، که مهمترین اولویت بودنم باشی! حلال جان، شادی وجود، حقیقت موجود باربدکم، باربدکم. حالا تو داری ۱۶ ساله میشی، نوجوان بارسم شکل و مختصات! و مثل تمام بودنت فراتر از تعریفها، قرارها، بودنها! آرزو کن مامان، آرزوهای محال و دور، یا میرسی یا نمیرسی ، من هم کنارت نگاه میکنم, تماشا میکنم، نمره عینکم رو عوض میکنم با تو دور و دورتر رو نگاه میکنم. یا میرسی، یا نمیرسی کنارش چیزهایی یاد میگیری که تو هیچ داروخونهای قرصش رو نمیفروشن!
اشتباه کن مامان! خراب کن ، بساز... خراب کن رها کن نساز ، حالا وقت اشتباه کردنه. نمیبخشم خودمو روزگاری، که شریک روزگارت تاوان اشتباههایی رو بده که فرصتشو بهت ندادم ، کنارت نبودم. بودن یعنی مسئولیت باربدکم ، الان نترس که به وقتش زمین زیر پات سفت باشه مامان! که بر بیای، کنارتم که نترسی از تنهایی روزای نیومده. دوست داشتنم به کارت نمیآد که فضیلتی برای هیچ مامانی تو دوست داشتن ننوشتن، که دلیل بودنشونه. کنارتم مامان، تهچاه باشی یاسلطان جهان, با هم یاد میگیریم درستش میکنیم.
Sunday, November 24, 2019
کم آوردهام. عمیقن کم آوردهام. همه چیز جلوی این حجم سیاهی، مضحک و بیمعنیست. تمام جانم را جمع میکنم برای سه ساعت در شبانه روز، ۹شب تا ۱۲ که باربدک خانه است. هر شب تا ۹ کتابخانهی مدرسهاست. هول هولکی به ضرب و زور زعفران و رب شام رنگ و رخدار میپزم. ظرف ناهارش را برای فردا پر میکنم . یک نارنگی یک سیب برایش کنار میگذارم که ببرد مدرسه. اگر به موقع برسم به نانوایی محل، شاید یک سیمیت ترد و تازه، به حرفهایش از مدرسه الکی میخندم. ماهواره یک مرگیاش شده که عمدا درستش نمیکنم، اخبار حواسش را پرت میکند و اضطرابش را خارج از تحمل. به اندازهی کافی جان نوجوانش دارد بیقاعدگی و بدعهدی روزگار را تحمل میکند. همش با خودم تکرار میکنم من مادرم، قرار گذاشتهام در طول هفته تتهایی مادری کنم، بچهای بزرگ کنم به درد این خاک بخورد، از خودم میپرسم کدام خاک؟ گاهی شبها یک فیلم مفرح انتخاب میکنیم، خندهمان نمیگیرد... خودم را جمع میکنم، همان روز اول بهش اطمینان دادم خیابان نخواهم رفت که ما همان عاشورای ۸۸ که با ماشین از روی مردم رد شدند، تصمیممان را گرفتهایم. هیچ چیزی ارزشش را ندارد که او بدون من بزرگ شود. سرم را میاندازم پایین از سر کار یک راست میآیم خانه. قول میدهم، قول دادم، قولم یادم هست.
تکرار شده، همه چیز دوره به دوره تکرار شده از وقتی یادم میآید قبلترش را قدری، فقط قدری خواندهام. جز صبوری راهی سراغ ندارم، میدانم آنها که توی خیاباناند، به استخوانشان رسیده. که این اولین بار نیست, با خودم تکرار میکنم یادم بماندچیزهایی دارم برای از دست ندادن، یا درستترش، از دست نرفتن ! زائیدهام چشمم هشتتا. دوهفتهی دیگر میشود ۱۶ سال که زائیدهام، یک مادر ۶۸ ساله هم دارم که زندگی و خودش دست به یکی کردهاند، جانی برایش نمانده. اینها کافیست. نمیگویم چهقدر تنهایم، نمیگویم ما ۸۰ میلیون خیلی تنهاییم... نمیگویم ۱۶ سال پیش این روزها که با شکم برآمده، پشت چرخ خیاطی جزئیات چاهارخانه زرد و سفید اتاقش را آماده میکردم، نوار دور حولهی نوزادیاش را میدوختم اصلا قرار نبود دنیا این ریختی شود. که من به تضمین روزگاری زائیدمش که در جمیع جهات، ذره ذره مثل شیشهی عطری که درش باز مانده باشد پرید و گم شد، که من به اندازهی کافی شرمساری این والدی که هستم را با خودم حمل میکنم، بیشتر از این را نیستم. خیالش تخت!
.
و دلم پاره پارهی مادرانیست که هنوز عزیزشان را تحویلشان ندادهاند، توی قبر بگذارند. چهطور از خشم و نفرینشان نمیترسید؟ چهطور میتوانید اینقدر بیهمهچیز باشید؟
#آبان_۹۸
Saturday, November 23, 2019
راهنمای مردن با گیاهان دارویی / عطیه عطارزاده رو تو همین روزها خوندم، زمین نذاشتمش، یک نفس خوندم. انطباق بیرحمانهای داشت با روزایی که داشتیم کورمال کورمال میگذروندیم. آخر قصه زالوها انگار که امید ما باشن، همونقدر ویرانگر و مکنده.
#آبان_۹۸
.
.
.
پ.ن: این پست رو اگر دیدید یعنی که وبلاگم با ایمیل آپدیت شده. دسترسی به ایمیل امروز دوم آذر امکانپذیر شده. کماکان فیلترشکنها کار نمیکنند.
Thursday, November 07, 2019
من، همان آدم عاشق نیمسال دوم، حسابش از دستم در رفته چند سال است این شش ماه را، حتی مهر، ماه تولدم را، با بیزاری سر میکنم. کفش و لباسهایم برای این نیمه پر و پیمانتر است، اما میلرزم و جلوی پوشیدنشان مقاومت میکنم. اطلاعرسانی مسئول ساختمان مبنی بر راهاندازی شوفاژها را ندیده میگیرم که هیچ، تا آخرین لحظه دو پنجره روبهروی هم خانه را باز نگه میدارم. بهانهام ایناست که تازگی هوا از دمایش مهمتر است، حتی روزهای هشدار آلودگی هوا. شاید هم میخواهم بگویم مغلوب نشدهام. برای من، سرما و اعتراف به آمدنش همهی حسهای بد را تشدید میکند. ترافیک، خستگی، گرسنگی، بیپدری، هفتههای هورمونی، اضافه وزن، بیپولی ... همه چیز در سرما یکطور دیگر است. سالها بود میدانستم جان فصل سرد ندارم _ باید همینجا، اگر درست یادم مانده باشد، وقت دو یا سه سالگی باربد، نوشته باشمش_ گمانم اما همهچیز از شش هفتهی پایانی آن سال، طور دیگری شد. از آن نیمهی بهمن عجیب و آن روز برفی ترسناک وسط لالهزار.
سالهاست آفتابگردانم، با همان سرگردانی!
عکس: گوشی موبایل آنروزها ، سامسونگ S4 مینی، چاهاردهم شاید هم پانزدهم بهمن ۹۲/ لالهزار/ گیلانهی دوم، در تلاش برای ناامیدترین امید دنیا
Friday, November 01, 2019
یکجایی هست که کاش ببینیش؛ فکر میکنی داری اوضاع رو مدیریت میکنی، عیبی نداره لابد، عجالتن به بقیه دروغ میگی، سر فرصت میتونی درستش میکنی حتمن. نمیفهمی بیشتر از همه، داری به خودت دروغ میگی، خودت بیشتر از بقیه به باور کردن این شمایل مقوایی احتیاج داری تا تصویر رقتانگیزت رو پس بزنی و نبینی همونچیزی هستی که یه عمر داد زدی، ازش متنفری.
کاوه گلستان گفتهبود؛ میتونی صورتت رو مثل قاتلها بپوشونی, اما جلوی حقیقت رو نمیتونی بگیری.