|
Wednesday, February 12, 2003
عمر آدمها همينطور داره کوتاه تر می شه و سن ما بيشتر , اگه يه روزگاری پدربزرگها و مادر بزرگ ها بودن که می رفتن , حالا نوبت پدر ها و مادرهاست . هر لحظه بهت نزديک و نزديکتر می شه . می بينی بچه که بودی نبودن رو بهتر و منطقی تر با خودت حل می کردی ؟ مرده ها رو می فرستادی پيش خدا ! مطمئن بودی که اونجا جای خوبيه , چون خدا مهربونه و ... همينقدر که این اطمينان رو بابت اونها به خودت می دادی , ديگه بقيه اش خيالی نبود ... یه جور وارستگی کودکانه ... شايد آدمها رو برای خودشون می خواستی ...
نمی دونم چرا ظرفیت آدمها با بزرگ شدنشون نسبت به اين واقعه کمتر و کمتر می شه ! يه جور احساس بي پناهی نسبت به روزگاری که هی بدتر و بدتر می شه . حالا عزيزانت مايملکی هستند که خدا بزور ازت می گيره ... يه وقتهايی اونقدر بد جور تنهات می ذاره که باورت نمی شه اين همون خدای مهربون بچگی هات باشه !!! از خودت می پرسی : يعنی واقعا پيش خودش چه فکری می کنه ؟ !
پدر دوست داشتنی خانومی که با الهه ناز می رقصيد رفت ! يادش به خير
|
|