Wednesday, December 06, 2006
دو سال پيش روز آخر آذرماه وسط یه پست قر وقاطی در مورد حال غريب خودم در روزهای یک سوم پايانی آذرماه نوشته بودم ... قصه فرجام و پيرمرد آبکناری اش رو گذاشتم برای هر وقت که خودش تونست و خواست و اين بغض اينجا سر وا کرد . حالا قصه پست قبلی رو به اين نوشته دو سال پيش اضافه کنيد . اونجايی که میگم یک سوم پايانی آذر 72 بعد از مدتها دنبال دوستی میگشتم!... بعدترها فهميدم که درگير مراسم پيرمرد خودش بوده ...
... يک سوم پايانی آذر ماه هميشه احساسات ضد و نقيضی دارم ... يه وقتی بدون اينکه يادم بياد چرا يوهو غمگين می شدم . بعد يادم می اومد چرا ؟ بعدترها خاطره انگيزترين روزهای زندگی ام توی همين روزها شکل گرفت ... بذارين بگم البته اينو قبلا هم گفتم ... من يه عمويی داشتم که عموی راست راستی ام نبود ولی اونو از هر عمويی توی دنيا بيشتر دوست داشتم خيلی کوچولو بودم که مرد . شايد اين اولين مرگی بود که توی زندگی ام ديدم ... شنيده بودم آدمها می ميرن اما اولين بار بود که کسی ام می مرد و من مفهوم مرگ رو با شايد عزيزترين آدم زندگی ام فهميدم 6 سالم تازه تموم شده بود ... يه روزی توی روزهای يک سوم پايانی آذرماه سال 58 خبر رسيد , طول کشيد تا خبر برسه چون توی اين مملکت اتفاق نيفتاده بود . چندم آذر رو درست يادم نمی ياد يعنی اصلا اون موقع حساب روزهای ماه رو نداشتم ولی می فهميدم چند شنبه است اون روز جمعه خيلی بدی بود ... بعدترها من يه روزی دنبال يکی از دوستام می گشتم چند ماهی بود ازش خبر نداشتم شايد از اواخر تابستون ... بهش تلفن زدم اين اولين بار بود که به خونه شون زنگ می زدم ... شايد همون موقع هم دلم خيلی برای همين عمويی که گفتم تنگ شده بود که اين ريختی دنبال اين غريب آشنا می گشتم ... يه روزی بود توی آذرماه سال 72 ... بازم بعدترها يه روزی که اينو دقيقا يادم می ياد کدوم روز از آذر 76 بود اون غريب آشنا همخونه ام شد ... باربد هم 24 سال بعد دقيقا توی همون روز از آذرماه به دنيا اومد که با خودکار قرمز نيمه پايينی صفحه آخر اون شناسنامه باطل شد ... !
حالا 20 آذر 58 رو کنار 20 آذر 72 و 20 آذر 82 بذارين ! تقارن های عجيبی هستند نه ؟