|
Saturday, August 23, 2008
نمی دانم چرا ولی هر از گاهی اظهار نظر در موردچیزهایی لازمه ی وبلاگ نویسی فارسی می شود انگاری این روزها همانطور که همه طپش نگاه میکنند, کافه پیانو هم میخوانند ! شما چطور ؟ با این حساب من هم اظهار نظر میکنم پس هستم .
جایی از کتاب چیزی شبیه به این گفته شده که :" از وقتی فیلم ها شروع می شوند که زنا پاشون به قصهی فیلم باز میشه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته, ارزشِ دراماتیک نداره. در واقع میتونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده..."
اتفاقا خود رمان هم دقیقاهمینطور است قصه تا پیش از آمدن صفورا کششی ندارد یعنی اصلا پیش نمی رود یک عالمه پاراگراف که با فاصله گذاری در صفحه بندی انگاری قرار است ریتم قصه را نگه دارند و نکته این است بعدش هم اتفاقی نمی افتد ... یعنی اصلا در این قصه اتفاقی نمی افتد. می دانم قرار نیست حتما در یک اثر اتفاق خاصی بیفتند ولی خب اینهمه استقبال و تکرار نوبت چاپ ! خواننده همش منتظر است ... یک عالمه روایت از آدمهایی که به کافه می آیند و می روند اگر هرکدامشان را حذف کنید اتفاقی نمی افتد اگر اتفاق ها را جابجا کنید بازهم تغییری بوجود نمی آید ... می گویند خب لازم بود این رفت و آمد ها فضای کافه را برای خواننده ترسیم کنید . راستش !... فضای قابل لمسی برای من نساخت بیشتر احساسم این بود که نویسنده از این امکان که قرار است در خدمت فضاسازی قرار بگیرد استفاده کرده و هرچه در ذهنش بوده که به نظرش جالب می آمده در قصه بگنجاند. منظورم این است که بیشتر از اینکه در خدمت القای فضای کافه باشند در خدمت نمایش تخیلات و تک جمله ها ی ریز و درشت نویسنده قرار گرفتند ... من آقای فرهاد جعفری را اصلا نمی شناسم ... گویا سابقه ی مطبوعاتی دارند و باز هم بنا برآنچه در وبسایتشان گفته شده در حال نوشتن ادامه ی رمان هستند کنجکاوم بدانم چیزی در ذهنشان مانده که قصه دوم را بنویسند یا نه؟ چون انگاری هر چه فانتزی و فکر و ایده داشتند خرج این قصه کرده اند ... آنهم نه با یک پرداخت درست و حسابی ! و بیشتر شتابزده و گزارش گونه
...
صفورا را نه خودش را بلکه آن طوری که خودش را به فضای قصه تحمیل میکند دوست داشتم اما باز
ماجرا لنگ می زند ... و دست آخر این جذابترین گره قصه یک جوری که حسابی توی ذوق می زند ماست مالی می شود .نمی دانم ملاحظات گرفتن مجوز چاپ است یا گوشه های دیگر کتاب و ماجرا و اسامی آنقدر حقیقی هستند که راوی/ نویسنده با آن انفعالی که از خودش نشان میدهد انگاری با پیش کشیدنش فقط سعی در تطهیر خودش دارد مانند بسیاری دیگر از تک جمله هایی که حاوی نظرات شخصی ایشان نسبت به رویدادهای اطرافش است, از گفتگوهایش با دخترش گرفته تا کمک کردن به آن کارگر پارک و ... و ... اصلا انگاری کتاب نوشته شده که نویسنده بگوید ببینید من این مدل آدم هستم.
جالب ترین بخش قصه غیر از حضور صفورا ایده ی خودکشی در استخر است ... آنهم ایده اش فقط ! نه آن طوری که بیان شد.
منظورم از همه اینهایی که گفتم اصلا این نبود که نخوانیدش ... اتفاقا به نظرم باید رمان هایی که سر رو صدا راه می اندازند را خواند به هر حال. خودم تا وقتی نخوانده بودمش کنجکاو بودم بعدش قدری دمق شدم که خب حالا چی ؟ شاید هم حس پشت این چیزی که من نوشتم چیزی شبیه به یک جور دلخوری یا حسودی است که چرا ایشان می توانند کتاب چاپ کنند و کپسول استعدادی چون آلوچه خانوم دارد همینطور هدر می رود - دو نقطه دی - به هر حال ایشان با هر هدفی که پشت سر قصه است با هرچه که در قصه هست چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد و تمام اسامی و نسبتهای حقیقی ای که وارد قصه کرده اند ریسک کرده اند و سرمایه ی بزرگی را بر سر اینکار گذاشتند امیدوارم خودشان از نتیجه راضی باشند .
Monday, August 18, 2008
چند روزی می شود که خانه را عوض کردیم ... زنک پارسال خانه را خیلی گران بهمان اجاره داده بود ... رقم پیشنهادی امسالش را که گفت صاف رفتیم توی شکمش که عمرا ! با همان رقم پیشنهادی خانه ای به مراتب بهتر چند متری بزرگتر با یک حیاط نقلی در همین مجموعه در آخرین روزهايی که تا قردادمان مانده بود پيدا کردیم ... از این مدل اسباب کشی ها بود که استکان ها را از کابینت این خانه می بردیم می گذاشتیم در کابینت آن یکی خانه ... عالمی دارد آپارتمان نشینی و حیاط داشتن ... اما در غیاب همخانه ام همه چیز یک طور دیگر می شود . شد یک سال تمام که این ریختی زندگی میکنیم ... گاهی فکر می کنم نه در طول هفته زندگی مان به آدمیزاد می رود نه آخر هفته هایمان, بعد به خودم دلداری می دهم که اصل امگر کی, کجای زندگی ما به آدمیزاد رفته بود که نگران حالایش باشیم . گاهی ترس برم می دارد که باربد حالا که عقلش می رسد زندگی مشترکی که پیش رویش می بیند همه اش به مهمانی میگذرد. واقعیت اینست آخر هفته یا مهمانیم یا مهمان داریم. صبح اول هفته یا روز بعد از تعطیل در را که پشت سر فرجام می بندم دلم براش تنگ می شود. یک عالمه حرف مانده که فرصتش پیش نیامده . یک عالمه حرف گم شده که فرصتش هم گاهی گم می شود. گاهی نگران می شوم که تا کی می شود این طوری زندگی کرد و همه چیز همانطوری که بود, باقی بماند. و همیشه دلم برای فرجام می سوزد که همه اینها را دارد به اضافه ی ماجراهای ریز و درشت آن کار پرمشغله در آن بیابان داغ نکبت را ... مرده شور این زندگی لعنتی را ببرد که هر گوشه اش را میگیری یک ور دیگر را نداری ... نمی دانم ! خدا کند ده سال دیگر که به این روزها نگاه میکنیم افسوس غفلتی نمانده باشد ...
Saturday, August 09, 2008
من نمی دونستم آدمیزاد زندگی کردن رو چطوری یاد میگره. دور و برم الگوی دندان گیری پيدانکردم... یعنی اون منطقی رو که بتونه دوست داشتن ها رو حفظ کنه و به موقع سپر بلا باشه نمی دیدم . یک وقت متوجه شدم ناخودآگاه راه من از مسیری می گذره کاملا خلاف جهت تجربه های دوست نداشتنی اطراف ... بعدتر هااین برای من شد یک اصل که اگه نمی دونی چی مخوای حداقل با دقت نگاه کن , ببین چی نمی خوای و ازش فاصله بگیر ... این وسط تک و توک خانه هایی بودند که چهاردیواری شون ... اولویتهاشون ... تعریف هاشون رو می پسندیدم ... من به تجربه اعتقادی ندارم . همیشه فکر میکنم هر کسی از هر تجربه ای برداشت و دریافت شخصی خودشو داره دوست نداشتم بگم راه کسی رو می رم, اما می دیدم که ناخودآگاه گوشه هایی از همزیستی رو از جایی , خانه ای توی تک لحظه هایی شاید یادگرفتم ... مهمترین هاو باارزش ترین ها رو در خانه ای یادگرفتم که این روزها سوگوار پدر است ... پدر ی آرام و یا شایدحتی کم حرف که به طرز غریبی حتی جای خالی نگاهشون توی اون خونه حس می شه. پدر خانه ای که من درش چیزهای مهمی یادگرفتم.
یادتون بخیر آقا فریدون. هنوز باورمون نمی شه
* مرتبط ( با یک روز تاخیر ) :
کارگزاران - پیام یزدانجو : آموزگار فروتن من
اعتماد - مصطفی مستور : آرام، بي توقع و سربه زير
اعتماد - سجاد صاحب زند : نقطه پايان يک ترجمه
اعتماد - بابک احمدی : به یاد فریدون فاطمی
Saturday, August 02, 2008
از آن وقت هاست که اوضاعم دوباره شوروی است. یک شوروی در آستانه فروپاشی. شده ام دوباره یک یاغی بی محابا که به آنی بیرون می زند هر چه به سرش می ریزد. شاید مال حبس کردن این همه نوشته بغض کرده باشد. شاید مال خستگی ویران گری است که گاهی می زند به طاقت و سلامت. شاید مال هامون مردگی است. شاید مال ارتفاعی است که خانواده ای متوسط سالهاست در آن رهایم کرده، بی " هیچ " میراث دیگری و قرار است هم چنان پایین نیافتم بی هیچ دست آویز و جای پایی. شاید هم مال تراز اقتصادی است. نمی دانم چیست و مال کجا. اما می دانم دوباره شورویم در آستانه فروپاشی است.
مثل همیشه می گویم چیزی نیست، مثل همیشه است. خودم را در نفسم حبس می کنم تا نود ثانیه و جان می کنم بکشمش تا صد که نمی کشم، دیگر نمی کشم... خودم را آرام آرام مرور می کنم تا آرام بگیرم... که دیگر آن جوانک آبی پوش نا آرام عاشق دویدن زیر باران نیستم با یک اتاق همه اش آبی، با دست چپ تیغ کشی که دنبال جای خالی روی دست راست مادر مرده می گردد... دیگر سالهاست گذشته ام از ترس و شرم هم چشم شدن و هم صحبتی با آدمی که اگر جنس دیگر است، زن است... دیگر همه زندگی جمع نمی شود توی جیب یک کاپشن آبی، اخوان و حافظ و نود دقیقه ای های انتخابی داریوش توی واکمن سونی مشکی و پول بلیط اتوبوس، هر وقت زد بالا، تا لاهیجان و یک هفته بعد تهران، بی خبر و اثر... آرام و شمرده تکرار می کنم حضرت آقا! تمام شد! خیلی وقت است تمام شد!
بعد بغض می کنم، زار می زنم و بهانه بی خود می گیرم. بهانه همه چیزهایی که قرار شده فروپاشی نشوند، بهانه همه روزهایی که قرار شده فراموش کنم و همه چیزهایی که قرار است فراموش نکنم، بهانه همه مرده هایی که خیلی وقت است مطمئنم مرده اند... جر می زنم و بازی را به هم می زنم. می زنم به سیم آخر دوباره.
چاره ای نمی ماند. برای همین است که چاره ای نمی ماند از ضربه آخر. محکم و بی رحم و شیرین. تکرار می کنم و لبخند می زنم: خانه، هم خانه، پسرک. مگر جادوی جاودانه ساز همین نبود؟ مگر از آن یک جا به بعد همه ماندن برای همین نبود؟ قرارمان همین بود. جر بزنی مجبورم یادت بیاندازم یاغی سابق! تو نمی میری، فرار نمی کنی، بازی را به هم نمی زنی، هیچ کار نامربوطی نمی کنی. فقط زندگی، آرام و سربه زیر مثل بچه آدم. سرکشی و گردنکشی تمام شد. یادت نرود این نمردن قیمتی قیمتش چه بود. یادت نرود چرا نفس می کشی حضرت آقا. شوروی در آستانه فروپاشی برود کشکش را بسابد، تا حمله بعدی...
|
|