|
Wednesday, October 29, 2008
بنابر اولین پست , وبلاگ آلوچه خانوم 6 سالش تمام شد وارد 7 سالگی می شود! کماکان بلاگ اسپات است عمرا دات کام نمی شود که هر کس و ناکسی به راحتی فیلترش کند. قالبش خیلی هم خوشگل است به درک که به خاطر قدیمی بودنش فید وبلاگ به مشکل برخورده و هر کاری می کنم درست نمی شود. درست است که وصله و پینه شده و هر چیزش را از یک جا برداشتیم . کامنت از یک جا , آمارگیر از یک جای دیگر . عکس را اصلا یک جای دیگر آپلود می کنیم و هنوز باید اچ تی ام ال هر پست را تعریف کنیم که بهم نریزد, عوضش 6 ساله است . وبلاگ 6 ساله از چیزهایی است که هر کسی ندارد - دو نقطه دی - اصلا قربان دست و پای بلوریش .
Saturday, October 25, 2008
همیشه شهریور با تبری روی دوشش می آید و ضربه ای میزندم. مرگ عزیزی، خبر بدی، رفتنی، پایانی... . شهریور هیچ ربطی به من ندارد. مال من نیست، ماه من نیست. شهریور تنها هنرش این است که تابستان و گرما و روز طولانی و شب کوتاه را می کشد و پیش تر ها آزادی و گرما را دستبند می زد به صبح زود سرد و چشم خواب گرفته و چای شیرین و از جلو نظام و شعار هفته و مشق ننوشته... به مدرسه.
اما پاییز که می رسد خودم می شوم. پر از تناقض و حس های بی ربط کنار هم. مرگ و زندگی، عشق و نفرت، خواستن و نخواستن. پاییز خود من است. مثل شهریور از پشت نمی زند. می ایستد تمام قد روبرویم و می زند. پاییز فصل میلاد تنها خانه ای است که واقعاً خانه من است. مهرش مال هم خانه ام، آبانش ماه خودم و آذرش سهم پسرکمان است.
همیشه با پاییز چیزهایی در من می جوشند و چشم باز می کنند. چیزهایی که همیشه در پاییز هم نفس آخرشان را می کشند و می روند و مرا وا می گذارند با بقیه خودم. من در پاییز تمام می شوم و می میرم. و همه چیزهایی که با بودنشان زندگی را زندگی تر می بینم. پاییز را دوست دارم و از پاییز می ترسم. و از همه چیز بیشتر از خودم در پاییز می ترسم.
این چند خط چند روز است مرا بازی می دهند تا نوشته شوند. شما هم شریک راز من و پاییز باشید
باد می آید و بر بادم من
واژه می میرد و فریادم من
برگ می ریزد و من لبریزم
فصل نو می شود و پاییزم
سرد می گردد و من سرگردان
درد می آید و من بی درمان
ابر می گرید و باران بر تن
باد می غرد و طوفان در من
خاک می خوابد و می خشکد باغ
برگ می بارد و می خندد زاغ
ماه مهمانی مه می گیرد
مهر، آذر نشده می میرد
باز میلاد من و مرگم نیز
باز همزاد عزیزم پاییز
Thursday, October 09, 2008
آدم هی به خودش میگه آقا من اصلا به یک سری مسائل کاری ندارم , نه قاطی می شم نه اظهارنظر می کنم. اما یه وقتهایی هر کاری می کنی نمی شه ! باورکردنش سخته که امکانش وجود داره امروزه و نه بیست سال پیش یعنی دقیقا به تاریخ 5 شنبه 18 مهر 87 همچین مقاله ای هم چاپ بشه !
فرض میکنیم حقوق انسانی زن اصلا کشک ! فرض میکنیم در مورد زن حقایقی به اسم سلیقه, خواسته, عادت های شخصی, روحیه و عقیده و در این مورد خاص سلیقه غریزی شخصی زنانه اصلا وجود خارجی نداره! فرض میکنیم اصلا زن شهروند درجه دومه ! یا زن رو مثل موجودی فرض میکنیم که مثل بقیه مخلوقات در خدمت بقای نسل آدم . مثل جانوارن اهلی که گوشت و کود و کارآیی شون به کار آدمیزاد اومده یا همونطور که از پنبه و الیاف می شه لباس تهیه کرد زن هم خلق شده تا به عنوان یک سرویس دهنده ی صرف و نه همخانه , همسر , پارتنر! موجبات آرامش جنسی آقایان رو فراهم کنه .
واقعا این آقایانی - دقیقا این آقایان نه شما آقای محترمی که طور دیگری فکر میکنی - که به این حرفها استناد میکنند از خودشون خجالت نمی کشن ؟ نگارنده ی این مطلب وزین که الهی موش کور بخوردش واقعا نمی فهمه که ماهیت انسانی خودش رو به عنوان یک مرد در حد یک موجود صرفا نر پائین آورده ... آقایان هیچ می دونید دارین به خودتون توهین می کنید؟
این مطلب با استناد به یک سری آیه و روایت نوشته شد من مسلما خدای نکرده قصد توهین یا تحریف ندارم . اصلا سوادشو ندارم. دشمنی هم ندارم. اتفاقا فکر می کنم که یک روزگاری آخرین پیامبر چیزهایی رو با قومش در میون گذاشته که کارکردش در اون روزگار بر خلاف چیزی بود که در این روزگار بهش استناد می شه. مثلا اگه ایشون خطاب به عرب بادیه نشین فرمودند چهار تا زن بگیرید شاید منظورشون این بود که: چه خبرتونه ؟! لطفا فقط چهار تا زن بگیرید !
چه می دونم خودتون بخونید: زيباترين روش شوهرداري
فکر میکنم اولین باره که به ننگ لینک دادن به این روزنامه تن دادم . می دونید چیه؟ فکر می کنم ته تهش واقعا بد نیست همچين مطلبی خونده بشه. روزنامه ی کیهان پایگاه یک طرز تفکر خاصه, حالا بد نیست با این تفکر خاص و تلقی بدوی اش از آیات و روایات بیشتر آشنا بشيم .
* فکر میکنم لینک مطلب رو توی وبلاگ بلوط دیدم
Sunday, October 05, 2008
سی و پنج ؟!
چند روز است , سعی می کنم جواب این سوال را پیدا کنم , مگر چه کار میکردم که حالا دیگر نمی توانم ؟ این را اولین بار آقای همخانه از من پرسید ... یک روزی وسط تابستانی که جلد ششم هری پاتر تازه در آمده بود . نمی دانم چرا اینقدر دیر منظورش را فهمیدم .
می بینم مدتهاست فرداهای من می گذرد و من همه چیز را به فردای نیامده موکول می کنم. خیلی وقت است که کاری نمی کنم جز اینکه به فکر کردن فکر میکنم و برای برنامه ریزی کردن برنامه ریزی می کنم ... من تنبلم . مثل کسی که شروع درس خواندن برای کنکور سراسری را مرتب به تاخیر می اندازد و یکهو وقتی کتابها را باز میکند وحشت برش میدارد که نکند برای خواندن این همه مطلب وقت کم بیاورد! بعد به جای اینکه شروع کند به این فکر کند که باید چه کار کند که شروع کند .
می دانید این یک اشکال ژنتیکی است . ریشه این ضعف را می گویم ... می شناسمش ! ازش می ترسم . نگرانم می کند . نگرانی ام رو به اطرافم منتقل کرده ام.
آرشیو وبلاگ را نگاه میکنم ... حرف ها و نگرانی هایم حال و هوایم در تمام این چند چهارده مهری که یاداشت کرده ام تکراری است. با خودم فکر میکنم . پس اتفاقی نیفتاده در سی و پنجمین چهارده مهر تفاوتی با سی یکمی اش ندارم ... همانم ... یا از اول جوانی ای وجود نداشته یا هنوز پیری ای اتفاق نیفتاده یا واقعیت موجود یک چیزی است در میانه ی این دو سو !
دیگر مطمئنم که هیچ کاری نمی کردم که حالا دیگر توانش را نداشته باشم اما یک کار هایی میکردم که حالا دیگر تحملشان را ندارم . تحمل این همه مدارا و فرصتی را که به خودم می دادم ندارم . تحمل این آناهیتای طلبکار از دنیا و روزگار را ندارم. عوضش از آناهیتا طلبکارم ... تمام این مدتی را که به فکر کردن فکر کرده ! سر رسید وصول این طلب ها را تاریخ زده ام وامضا کرده ام به نام همخانه ای هست, که بهترین است . که می فهمد, که می فهماند که می فهمد . این پانزدهمین چهارده مهری است که با اون گذشت و پسرکی قندی , که مهربان است همانی که که وقت و بی وقت بی هوا صدایم میکند که بگوید دوستم دارد و نمی داند چه کیفی دارد وقتی بهم می فهماند که دوست داشتن بلد است . خیالم راحت می شود که تنها نمی ماند .
من حالم خوب است . همه کمکم کردند. فهمیدم چقدر خوب است که ادم خواهری دارد و خواهر کسی است . دوستانی دارم که تمام سعی شان را کردند من بد اخلاق را, سر شوق بیاورند. همکلاسی های قدیمی دبیرستانی که همه شان امروز یک جوری صدایشان را بهم رساندند. انگار میخواستند بگویند تو تنها نیستی. شاید خاله هایم هم به همین خاطر امشب کنارم بودند .
می دانم که ننر و لوسم و شاید زیادی شلوغش کرده باشم حالا که گذشت می توانم بگویم این چند روز سخت بود. دردناک بود مثل زائیدن. انگار که زنی مشغول زائیدن خودش باشد. شاید دوستم درست می گوید و امروز اولین روز از بقیه ی زندگی من است . حال من خوب است .
Wednesday, October 01, 2008
همانگونه که مستحضر شدید منزل همخانگی ما در وضعیت قرمز به سر می برد. پسرک عاشق قطبی و جشن قهرمانی پارسال پرسپولیس شد و یک روز خیلی با احتیاط نشست توی بغل من و گفت بابایی شما طرفدار برزیلی؟ گفتم شک نکن! گفت استقلال چی؟ گفتم هستم. گفت منم به خاطر شما هستم. گفتم مگه آقای قطبی رو دوست نداری. گفت چرا، ولی به خاطر شما استقلالیم. گفتم هر کس می تونه هر تیمی رو دوست داشته باشه. گفت پس پرسپولیسم. آلوچه خانوم شده بود مثل دایی جان ناپلئون وقتی می گفت: قاسم تفنگ! ... من اصولا از عشق پروین و محرمی و آبگوشت و مخلفات استقلالی شدم. قطبی را دوست دارم و قلعه نویی را اصلاً و دل ندارم پسرک باخت تیمش را ببیند. خلاصه جمعه یا دلمان می سوزد یا جای دیگرمان و حسابی دوگانه سوزیم.
یک وقتهایی لبخندم جمع نمی شود از این که چه قدر این پدر سوخته کارها و اداهایش شبیه بچگی های خودم است.... هنوز ده سالم نشده بود که فهمیدم در خانه ای زندگی می کنم که پدر احتمالاً در امتداد پرولتاریا طرفدار تیم مردمی قرمز رنگ است. عمو جان که همبازی های والیبال جمعه اش ناصر و نادرند و بدجور پرسپولیسی است و دایی ها هم که بچه شوش و ته خط و تیر دوقلو و خلاصه صادر کننده فرهنگ شریف لنگی محسوب می شوند. نمی دانم کله خری و عشق تک روی بود یا دوست داشتن رنگ آبی یا بازی بهتاش فریبا که یک روز وسط بازی استقلال پرسپولیس استقلالی شدم. تمام کرکری خواندن ها و لج درآوردن های بقیه که جمع سن و سالشان از 300 سال هم بالا می زد و خجالت نمی کشیدند دق دلیشان را سر من یک علف بچه خالی می کردند هم آتشم را تندتر می کرد. برایم جالب بود وقتی می بردیم و آنقدر سربه سرشان می گذاشتم که سه چهار نفری میافتاند دنبالم و در می رفتم و می خندیدیم و گاهی هم کار به جاهای باریک می کشید و از دست هم دلخور می شدیم.
بساط طرفداریم به مدرسه کشیده شد و جزو استقلالی ها بودم و خوش بودیم با شعر درست کردن و
کرم ریختن برای هم که یک روز بعد از دربی دوتا از بچه ها کارشان کشید به کتک کاری و کار یکی به بیمارستان کشید. تازه فهمیدم وحشت و وحشی گری پشت این بازی را. از آن روز تا امروز همیشه استقلالی بوده ام. اما بیش از بردن و باختن حواسم به شیشه های خورد شده و حرمتهای شکسته و یقه های پاره شده است تا لذت بازی و بردن، یا تلخی شکست و باختن. خیلی زود فهمیدم این خوی درنده و کینه جو که به بهانه طرفداری سر می زند سرش جای دیگری است و ریشه اش بیشتر از آنکه بفهمی و خیالش کنی رگ و ریشه عقلمان را سوزانده. خوی درنده ای که در درگیری های دانشگاه هم دیدم. در طرفداری و دشمنی با محسن نامجو هم . در رای دادن و ندادن هم. در کینه توزی و زهر ریختن به هر چه دیگران دوست دارند و تو نداری، یا ندارند و تو داری. این دیو را می شناسم و می دانم به این سادگی ها رفتنی و مردنی نیست. می دانم به عمر من و ما قد نمی دهد هم عقیده نبودن و محترم ماندن.
هر نسلی ورقی برداشته از خاک نشسته روی آدم شدن نسل بعد و خیال کرده صفحه آخر را ورق زده. پدر بزرگ من برق و ماشین را دیده و یقین کرده آخرالزمان رسیده و پسرش را ، پدرم را ، مجبور نکرده به پیشه خودش تا آوار پدرانش را بار نکند به ادامه اش و پدر من از پدر هیچ راضی نبود. پدر مرا از خانه بیرون نکرد روز نافرمانی تا آوار پدرش را آوار من نکند و من هیچ راضی نیستم از پدر. من مثل پدر و پدرش زور نمی زنم پسرم مثل من فکر کند و بعید می دانم پدر راضی کننده ای باشم باز. اما من تا همین جا بلدم که پسرم استقلالی نباشد و 90 دقیقه با هم کری بخوانیم و بعد و قبلش باز عاشق هم باشیم و کینه نتراشیم. شاید روزی نسلی بیاید که دین داشتن و نداشتن، دوست داشتن و نداشتن پاره پاره نکند جمعشان را. روزی که مثل هم فکر نکنیم و این بهانه دشمنی نباشد. روزی که غول درنده و کینه جو و تند زبان و وحشی درون ما شیشه عمرش شکسته باشد و هیچ بهانه ای، نه فوتبال، نه سیاست ، نه دین ، نه هیچ چیز دیگری ما را به پاره کردن هم وسوسه نکند. آن روز می چسبد پدری و پسری با هم بروند و 90 دقیقه برای هم خط و نشان بکشند توی یک استادیوم با پرچمهایی که چوب دارند و خطر ندارند.
فریادهایی که تعصبشان حرمت پاره نمی کند. لحظه هایی که هیجانشان یادمان می ماند نه تلخی شان. شبیه بدی های همه دنیا هستیم و خوبی های مان نه. بگذارید پسرک ما طرفداری و تعصبش را پیش از تحقیر و توهین و درندگی یاد بگیرد. چه فرقی می کند قرمز و آبیش؟ برزیل نیست که اگر طرفدارش نشود خون به پا کنم...
|
|