آلوچه خانوم

 






Saturday, September 05, 2009

من همه عمرم می خواستم بشم مهدی اخوان ثالث.آخرش شدم این. تو که خودتو می کشی که بشی من آخر و عاقبتت چیه ؟ بنده فشاری خدا؟ هنوز آقا مسعود ده نمکی الگوی اخلاقیه مثکه؟ آره؟ بنده رو به جا نمیارید حتما. در دوره ارزشمداری تو دانشکده فنی دهه هفتاد خدمت شما و برادرا بودیم . سخنرانی و اینا. حالا جلوی خواننده هاتون دیگه نگم زشته

ملت همیشه در صحنه. این نوشته 15 ماه پیش من است

این هم نوشته ای که چند ساعت پیش لینکش را در فیس بوک دیدم. البته این نوشته برای من افتخاری نیست. اما از این که برای شما بشود باعث خجالت است برایم. خدا شفای عاجل بدهد ان شاالله. شعر خوب هم دارم اگه هوس شاعری داری برادر. بدم خدمتتون؟

پی نوشت:

آقای امیر فرشاد ابراهیمی محبت کردند و این مطلب را از صفحه خودشان پاک کردند. نوشته ایشان را اینجا نقل می کنم. ادامه این ماجرا از طرف من فقط یک دلیل دارد. من از دانشجویانی هستم که در دوره نوچه گری این حضرت خدمت آقای مسعود خان ده نمکی و گذاشتن سنگ بنای گروه فشار، از ایشان و رفقایشان توهین و تحقیر دیده ام. وقتی ما نوشتن یاد می گرفتیم و خواندن ،حضرات مشغول آفریدن حماسه هایی بودند که حاصلش شد موضوعی به نام اعترافات امیرفرشاد ابراهیمی که دلیل اصلی تغییر زندگی و شرایط ایشان است و هم سن و سالان من خوب می دانند. به نظرم منصفانه این است که هر کس پیشرفت کرد و تغییر کرد را بپذیریم و گذشته را به سرش نکوبیم. اما وقتی می بینی دزد همان دزد است و فقط دکورش عوض شده زخمهای کهنه سرباز می کنند.

آقای ابراهیمی عزیز! چند نصیحت می کنمت برادر:

اول اینکه کلا دزدی کار بدی است. چه عضو گروه فشار باشی و آدم و ماشین بدزدی، چه خاطرات و نوشته های مردم را. اولی را اگر یاد گرفتی ان شاالله . دومی را هم بیا و یاد بگیر.

دوم که انگار بسیاری از طرفدارانت خبر ندارند چطور شده ای امیر فرشاد ابراهیمی. چرا به جای خاطره های مردم خاطره های خودت را نمی نویسی توی وبلاگت؟ من یک نسخه کاملش را دارم اگر خودت نداری یا یادت رفته.

سوم هم که چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا. اصل اول یک نوشته شسته رفته این است که گویش یکسان داشته باشد. یا محاوره ای یا به قول خودمان ادبیاتی. وسط جمله های عصا قورت داده من این تک جمله های سر کوچه ای تو با فعلهای شکسته خیلی خوب در نیامده گمانم. اگر خوشت آمده از این جمله ها مثلش گفتن را یاد بگیری بهتر است. با چراغ بیا برادر.

چهارم هم اینکه دور از جان شما، بعضی از مردم روی خاطرات و کس و کارشان یک چیزی دارند به اسم تعصب. فقط همین قدر بدان که بلیطت تا همین جا برده که هم پدرم را دارم امروز هم خاطره اش را. اگر زبانم لال پدرم از دستم رفته بود و با خاطره اش چنین کرده بودی، به جان خودش پدرت را می سوزاندم. آخر هم که خسته نباشی و ممنون که ما را قابل دزدیده شدن دانستی.

این هم نوشته تازه از دست رفته وبلاگ شما برای کسانی که حق دارند بدانند چه خبر بوده. عینا با نوشتار خودتان نقل می کنم که فردا نگویید خیانت در امانت کردی. باقی اسنادش هم البته موجود است. از وبلاگ آلوچه خانوم هم بابت آلودنش با جمله های زیر استغفار می کنم:

Thursday، September 4، 2008

باغ زندگی من بود

سال 60 بود خواهر کوچکم هنوزدنیا نیامده بود و من بودم و اون یکی خواهرم پادشاهی ای میکریم برای خودمون ! اوج جنگ بود تهران یه جورایی دیگه امنیت نداشت بابا که خودش همیشه درگیر جبهه و جنگ و ماموریت بود یه روز بی مقدمه آمد و ما رو برد شهریار نزدیک احمد آباد ایستاد و پیچید تو یه جاده خاکی و ایستاد گفت پیاده شید همین جاست ما که اصلا از هیچ چیز خبردار نبودیم پیاده شدیم و فقط یه زمین خشک و خالی رو می دیدیم !؟
خلاصه زیر انداز انداختیم و نشستیم وسط همه آن خاک و آت و آشغال آتش درست کردیم و چای خوردیم و محو تماشای بابا شدیم که توضیح می داد این جا خانه است، این جا باغچه، این جا درخت کاری و این جا استخر و ما واقعاً همه این ها را وسط آن همه خاک و آشغال و آهن پاره می دیدیم. من و بابا و خواهر و مادر که آخرین روزهایی بود که خواهر کوچکم را در دلش جابجا می کرد. از همون روز مشغول شدیم زباله ها را سوزاندیم. بابا رفت کارگر آورد و دیوار پشت باغ را بالا بردیم. کلی چوب خشک فرو کردیم توی زمین و من مطمئن بودم بابا برای دل خوش کنک ماست که می گوید اینها درخت خواهند شد، با هزار بدبختی بالاخره تونستیم ته باغ آلاچیق چوبی را بعد دهها باری که می ساختیمش و می ریخت ، بسازیم . یک دست شویی هم با بلوک ساختیم. چند ماهی گذشت و درخت ها هنوز یک شاخه بی معنی بودند. کل باغ را سبزی کاشتیم و گوجه و خیار و یادم نیست فکر کنم سیب زمینی هم بود اولین تابستان باغ باز بابا نبود و ما هم همه مجبور شدیم برای چندمین بار از تهران بکنیم و بریم پایگاه هوائی دزفول پیشش سه ماه اونجا موندیم و برگشتیم بعدش بابا هم کمی قرض و قوله کرد و داد سقف و ستون خانه را زدند. بقیه اش با خودمان بود. مصالحش و ساختنش. قطعه های دور و برمان با سرعت ساخته می شدند ولی ما هنوز آجر نداشتیم تا خانه را دیوار دار کنیم. بابا ماه به ماه چیزی می خرید و کم کم می ساختیم.
بابا و من که پسر بزرگ بودم. همه زمستان و پاییز جمعه صبح ها راه می افتادیم و توی ماشین صبح جمعه گوش می کردیم تا برسیم. آجر می چیدیم. لوله کشی می کردیم،موزاییک می چسباندیم. برق کاری و .... شب که بر می گشتیم اخبار نماز جمعه شهرستانها بود ، من اسم بیشتر شهرستانهای ایران را با اون برنامه یاد گرفتم وقتی که خبرنگار می گفت : نماز پرشور و دشمن شکن عبادی سیاسی جمعه امروز در میبد به امامت .... برگزار شد که می پرسیدم بابا میبد کجاست ؟ می گفت تو یزده و بعد دوباره بابا علمده کجاست ؟ .....
تو همین رفت و آمدها بود که بالاخره بعد از 5 سال خانه قابل سکونت شد. گرچه هنوز گچ نداشت و تنها یک اتاقش در و پنجره دار شده بود، دری که از میدان فردوسی تهران بغل کتابفروشی دانشگاه امام حسین خریده بودیم و بسته بودیمش به باربند سقف اون پیکان آبی رنگمون و برده بودیمش با هم یادمه پائیز بود وسطهای راه نزدیک میدان آزادی هر دومون گشنمون شد و با هم رفتیم کبابی سر خیابون جیحون قشنگ همشو یادمه اون اولین باری بود که من و بابا با هم تنهایی رفته بودیم جایی غدا بخوریم اون روز احساس کردم مرد شدم ! کیفشم به اون بود که بابا نشسته بود و بمن می گفت برو غذارو بیار ، برو نوشابه بگیر و آخرشم من از پولی که بابام داده بود حساب کردم وقتی داشتیم غذا می خوردیم بابام پرسید امیر فرشاد به نظرت میتونیم در و خودمون کار بذاریم ؟ که گفتم آره بابا کاری نداره برسیم و وصلش کردیم و همون در نصب کردن تا نصفه های شب وقتمونو گرفت !
برای خودمان دیگه کلی استاد بنا شده بودیم. آخر از همه رفتیم سراغ استخر، پولی که بنا می گفت به گروه خونی مان نمی خورد. بابا گفت خودمان می سازیمش. بنا گفت نمی توانید، زمستان می شکند. شروع کردیم و آجرچین و قیر و توری و سیمان و دوباره آجر چین و قیر و سیمان. بلد نبودیم لایه آخر را سیمان نرم بزنیم و صاف و صوف در نمی آمد و من همونجور که زور می زدم و سیمان رو می کشیدم و می آوردم صدای آب تنی و جیغ و داد خودمون رو توی استخری که می ساختیم می شنیدم تیغ آفتاب مرداد بود و من ظرف سیمان را می کشیدم و می آوردم بابا هم توی شیب استخرمشغول بود پیرهنشو در آورده بود و من برای اولین بار جای سوختگی و زخمهای پشتشو که پنج شش ماه پیش تو جبهه شده بود دیدم چند قطره عرق بابا ریخت روی سیمان صاف شده و گودش کرد بابا که انگار بغضم را بو کشیده بود نگاهم کرد و گفت: این جا را صاف نمی کنم. یک روز میایی و این را می بینی و امروز را یادت می افتد و می گویی خدا بیامرز چقدر اذیتم کرد...هم خندیدم وهم اشکم ریخت کنار عرقش و صافش نکردیم. هنوز جایش را حفظم. وسط شیب، کنار ترک بزرگی که دو سال بعد سر باز کرد وای خدا کنه کسی اون گودی رو پر نکنه .... باغ فقط قطعه بزرگ کودکی من نبود، اولین کار. اولین باغبانی. اولین سختی. اولین سرما. اولین آتش. اولین شب بیداری. اولین عاشقی اولین بوسه. اولین شکست. اولین تنهایی. باغ معنای همه زندگی من بود. معنای ساختن. معنای جنگیدن. معنای داشتن و از نداشتن شرم نکردن. وقتی واردش می شدم و تهش را نمیدیدم از لای درختها. وقتی از بالای درختها زمین معلوم نیست. وقتی تنه شان از تن من بزرگتر است باورم نمی شود این ها همان ترکه چوبهاست که خجالت لختی آن زمین بایر را بیشتر می کرد. اما کمی که نگاهشان می کنم یادم می آید این همه سال را که ردشده.
حس می کنم بزرگ شدن و جا افتادن و پیر شدن و رفتن را. حس می کنم زندگی را که می گذرد و می ماند. می میرد و زنده می کند. باغ معلم بزرگی برای من بود، باغ آخرین جایی بود که روزهای آخر ایران اونجا بودم دو هفته ای را که مخفیانه توش زندگی می کردم نه نه باغ همه چیزم بود . صدای خواهرم دوباره تو گوشم می پیچد فردا می رویم آخرین بار باغ را ببینیم. بابا فروختش. شده بود مایه عذاب، هر وقت می رفتیم مامان بابا همش گریه می کردند و من می فهمم جای جای اون باغ خاطرات من بود از اون رنگ کردن در از اون نوشتن تاریخ تاسیس باغ در سر در از اون قاطی کاشتن درختها یا همان ساقه ها که قاطی کردم نوعشان رو و اصلا امیدی نداشتم اینها درخت بشه ، از اون کاشیکاری خنده دار دور استخر و مد این امیر فرشاد نوشتن ، از اون فرو کردن تیله ها رو سیمان نرم بالکن از اون ......
حالا این خواهرمه که میگه ....فردا می رویم خداحافظی. با درخت گردوهایی که من کاشتمشان و رفتند به آسمان. با حوضی که سر تا تهش را شنا می کردم و امروز جا نمی شوم داخلش. با دو فرو رفتگی کوچک وسط شیب استخر که هیچ وقت صاف نمی شوند، حتی اگر صاحب جدید همه را بکوبد و دوباره بسازد. فردا می روند خداحافظی ....
لعنت به این دوری از خونه ،
خدا کند عطر تنش رو هیچ وقت فراموش نکنم
www.tahdyg.com

 فرجام | 12:09 AM 






Comments: Post a Comment






فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?