|
Sunday, April 26, 2009
تیم آبی ناباورانه قهرمان شده. من خسته می رسم به شهر. به خانه. وسط شوخی ها تازه می فهمم بیژن ترقی دیروز یا پریروز رفت برای همیشه. چقدر مهم است که رفت؟
به رهی دیدم برگ خزان.... پژمرده ز بیداد زمان... کز شاخه جدا بود....
مادر بزرگم اشک بی صدا می ریخت وقت شنیدن این ترانه... خدا بیامرز!
به زمانی که محبت شده همچون افسانه.... به دیاری که نیابی خبری از جانانه....
مادر نفس عمیقی می کشید و گاهی خیره می شد به گوشه ای سر این جمله. خدا نگهش دارد
اشک من هویدا شد، دیده ام چو دریا شد
پدر چه خوب می خواند این ترانه را... زنده باشد و صدایش همیشه
می زده شب چو ز می کده باز آیم... بر سر کوی تو من به نیاز آیم
... اینها برایمان آهنگ مرضیه بود آقای بیژن ترقی! ما خیلی بچه بودیم برای فهمیدن شاعر.
نسیم فروردین، وزان به بستان شد.... ز نو عروس گل، چمن گلستان شد
سالهایی که همه طپش نگاه نمی کردند نواری گلچین کرده بودیم برای تحویل سال که جای سخنرانی های طاق و جفت بعد توپ سال نو می شنیدیمش، یعنی که شادمانی تحویل سال. این اولین آهنگ آن گلچین بود. یادش بخیر
گل اومد بهار اومد میرم به صحرا... عاشق صحراییم بی نصیب و تنها
آقای بیژن ترقی! گلچین تحویل سال ما گلچین تو بود و نمی دانستیم!
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن... ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
نشده همه باهم نخوانند آخرش را، هر که می خواهد شروع کرده باشد دم گرفتنش را و هر کجا... بازآ چو گل در این بهار... سر را بنه بر سینه ام... چه جادویی کرده بود بهار با تو آقای ترقی؟
آتشی ز کاروان جدا مانده.... این نشان ز کاروان به جا مانده...
بهاری ترین ترانه سرا! آقای ترقی! در دل بهار رفتنت را می فهمم. اما دل کندن از بهارت را نه. حرفی اگر لازم باشد همان است که خودت سوم مهر پنجاه و دو نوشته ای. آن روز من در راه به دنیا آمدن بودم در خزان. خداحافظ آقای ترقی که بوی بهار می دهی برایمان تا آخر همیشه. فقط خواستم بگویم روزهای غصه دارم بغضش زیادتر شد با رفتنت. خداحافظ.
فرداست که از من به زمانه اثری نیست
هر جا که بگیری خبرم را، خبری نیست
کمتر ز هنر دم بزن ای مرد هنرمند
ما را که به جز مرده پرستی، هنری نیست
بی مرگ هنرمند، هنر زنده نگردد
در مرگش اگر سود نباشد، ضرری نیست
خر مهره ز گوهر نشناسند در این شهر
خون شد جگر لعل که صاحبنظری نیست
زان روز که تو بار سفر بستی و رفتی
غم گفت: نگفتم که تو را همسفری نیست؟
- بیژن ترقی
Tuesday, April 21, 2009
پرزیدنت در ژنو پشت تریبون تشریف دارند. از یک جایی به بعد سران بسیاری از کشور ها به اعتراض سالن را ترک میکنند در همین حال " متکی " و دیگر اعضای هیئت همراه با هیجان هر چه تمام تر مشغول تشویقند. پرزیدنت به آنها نگاه میکند لبخند می زند و بی توجه به سران اروپایی که مشغول ترک سالنند به سخنرانی اش ادامه می دهد . بی اختیار یاد فصل پایانی " لیتل میس سانشاین " می افتم . " اولیو " روی سن مشغول هنرنمایی است. حضار به اعتراض سالن را ترک میکنند و خانواده "اولیو" ناگهان شروع به تشویق او میکنند . " اولیو " رو به خانواده اش لبخند می زند و بی توجه به دیگرانی که مشغول ترک سالنند به نمایشش ادامه می دهد .
Saturday, April 18, 2009
مازیار جان سلام
آخر شبی زنگ زده بودی , نیمه بهمن ماه . با نگرانی پرسیده بودی, جشنواره می رویم یا نه ؟ اینها چیست که درباره فیلم بیضایی نوشته اند ؟
فیلم را چند روز پیش دیدیم . نگران نباش فیلم خوبی بود . در واقع یک فیلم در فیلم است که که هم فیلمش خوب در آمده و هم فیلم در فیلمش . حتی مژده اش کمتر از دو تای قبلی روی اعصاب بیننده پیاده روی میکرد, منصفانه اش این می شود که یک جاهایی مژده اش هم واقعا خوب بود. دریافت من بیننده این است که این بخشی از پشت پرده سینمای ماست . اینکه سینما جایی است که ملکش به فروش می رسد احتمالا با بالاترین رقم پیشنهادی .
اینکه بخش بزرگی از جماعت سینمایی نویس چرا عصبانی شده اند را خودشان بهتر می دانند . تو هم ببینی می فهمی چرا!؟ عصبانیتشان را میگوم وگرنه هر کسی می تواند فیلم را دوست داشته باشد یا نه ؟
آدم های بزرگی نوشتند که کار را دوست نداشتند. بگذار به حساب اختلاف سلیقه یا حتی سطح انتظار. شاید وقتی این اواخر "اتفاق خودش نمی افتد" را خوانده اند "افرا" را روی صحنه دیده اند . منتظر حادثه ای بودند که اتفاق نیفتاده . گفتند هم که به وقتش توضیح می دهند چرا. آدم هایی که آنقدر شجاعت دارند اگر نظرشان عوض شد هم درباره اش بنویسند . قبلا هم از این کارها کرده اند.
اینکه آن دیگران چرا خوششان نیامده بود را باز هم بگذار به حساب سلیقه, اینکه چرا آنطور تاخته بودند را بگذار به حساب اینکه همین قدر, نوشتن بلدند, اینکه اگر همین قدر بلدند, پس چرا اسم و رسم دارند را بگذار به حساب بی در و پیکری این زمانه . این روزگار بی در و پیکر است, رکورد سینمایش را "اخراجی ها" می شکند و رکورد بازار کتابش را "کافه پیانو" . تازه چون می فروشند سیکوئل هم دارند . کسی هم نمی پرسد چرا ؟
ول شان کن بگذار خوش باشند برای خودشان, چه می دانم لابد همین چیزها قرار است بشود نوستالژی پس فردایشان. ایراد از این زمانه است که طرف دچار توهم " خود پرویز دوایی " بینی می شود یکهو!
شاید وقتش رسیده باور کنیم ما به روزگار دیگری تعلق داریم. روزگاری که تعریف خودش را
دارد با قبل و بعدش تفاوت دارد. به کارمان می آید گذشته ی پیش از خودمان را بهتر بفهمیم همینطور فرداهایی را که هنوز نیامده اند .
خسرو شکیبایی که رفت. حبیب رضایی یک ستون نوشته بود در شهروند امروز عنوانش بود " هامونی که ما دیدیم " . دیدم درست می گوید " هامون " به کنار , " هامونی که مادیدیم " مختصاتی دارد برای خودش . همان وقت بود که فهمیدم مثلا حق ندارم با پدرم درباره ی " وست ساید استوری " کل کل کنم . یک روزگاری این فیلم را روی پرده دیده. من فیلم را الان می بینیم اما آن روزگار را ندیده ام . همینطور فیلم را, در آن روزگار آنهم در تاریکی سینما, روی پرده .
دیگر همین . باقی بقایت
Tuesday, April 07, 2009
صبح امروز با سه آی اس پی مجزا به این جمله رسیدم " مشترک گرامی , دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد " . نمی توانم صفحه وبلاگمان را ببینم و نمی فهمم روزمره یک زوج عهد عتیق , چه چیزش ترسناک است ؟ کجایش نظم عمومی را به هم می ریزد ؟ چقدر این نظم عمومی زپرتی تشریف دارد که با خزعبلات هذیان گونه ما به هم می ریزد. پست ها را نگاه می کنم, نمی فهمم . تصویر شکوفه های مان ترسناک بود یا خبر جمع کردن هفت سین مان ؟ شاید هم عشقی که پانزده سال است دوام آورده نگران کننده است !!! یا دعوت از مردم به شرکت در انتخابات است که خوشآیند شان نبوده . خب این کار را صدا و سیما هم میکند که, دعوت را میگویم !!! شاید هم بخاطر ابراز تاسف بی طرفانه برای گوری دست جمعی که بولدوزر صافش کرد و درخت کاری شد و همینطور بازماندگانش . هر چه نگاه میکنم هیچ نکته توهین آمیز فیلتر برانگیزی پیدا نمی کنم اینقدر دلم میخواهد بدانم در کله ی آن کپسول استعدادی که تصمیم گرفت این وبلاگ به فهرست فیلترینگ اضافه شود, چه می گذرد.
***
راستی مبارک است انشالله ! مربی تیم ملی را می گویم . هیچ دقت کرده اید چقدرهمه چیزمان به همه چیزمان می آید . چقدر رئیس جمهوری مان به مربی تیم ملی مان می آید ؟ یعنی چه آدمی که با آن " نه" گنده برکنار شد حالا با سلام و صلوات برمیگردد سر پستش! يادمان نرفته که در فرصت بعدی با تیم المپیک مان چه کار کردند؟ این دیگر نوبر است
Saturday, April 04, 2009
هفت سین را جمع میکنم . فکر میکنم چه زود گذشت . تعطیلات را میگویم . بعد یادم می آید وقتی پهنش میکردم هم فکر میکردم چه زود گذشت . سالی که تمام می شد را می گفتم ... همین طور دارد زود میگذرد . مفت و بی خودی تقویم ورق میخورد.
هفت سین های من عین هم هستند . سفره ی هفت سین را روی زمین می اندازم . دوست دارم بشود پایش نشست . آینه ی عروسی که تنها آینه ی رسمی خانه است بالای آن می نشینید . شیشه ی یکی از لاله هایم شکسته فقط یکی شان را می گذارم توی سفره کنار آینه چند تایی شمع اینور و آنور بدون قاعده و ترتیب .
یک سین که سبزه است و حسابش سواست. 6 تای دیگر را در نعلبکی های سرامیک آبی و سفید می چینم نعلبکی هایی که 7-8 سالی بدون مصرف افتاده اند آن بالا توی کابینت . عید به عید پائین می آیند .
سمنو چسبیده به ظرف ور نمی آید . می گذارمش توی آب . سکه ها را جمع میکنم می دهم باربد بریزد توی قلکش . سماق برمی گردد توی شیشه اش توی کابینت . سنجد ها می ماند هیچوقت نمی دانم چطوری تمام می شود . سیر جوانه زده . فکر میکنم بکاریمش توی باغچه . زیر سبزه ام تمیز است کپک نزده دلم نمی خواهد بیندازمش دور اما چاره ای نیست . سیب را نگاه میکنم . در کمال تعجب سالم مانده . سالم و بدون لک . خوشحال می شوم ... به یک چیزی احتیاج داشتم که بشود به فال نیک گرفتش .
|
|