Monday, September 21, 2009
اعترافات یک اوباش سیاسی
جمله تلخی هست که همیشه گیرم می اندازد میان هر موضوعی که به جامعه ام مربوط می شود. جمله ای تلخ که با هیچ ترفندی نمی توانی خاکش کنی و ردش کنی. "ما لیاقت دموکراسی را نداریم." وقتی افاضات روشن فکران کوته فکر را می شنوی که روشنی فکرشان به نور چراغ قوه هم نمی رسد. وقتی جابه جا شدن مهره های قدرت را می بینی در سیاست. هر که بالاست می زند و هر که بالا نیست می نالد. وقتی رانندگی مردم را و خودت را می بینی. وقتی اولین نهاد اجتماعی را، خانواده را، به چشم می بینی... همیشه زهر خندی پی ات می آید و رهایت نمی کند که: ما لیاقت دموکراسی را نداریم.
نمی دانم چه شد. انباشت یک دنیا تحقیر بود. ناامیدی از معجزه ینگه دنیایی عمو سام بود. این همه فشار بود. نمی دانم. نمی دانم چه شد. اما ما ناگهان بزرگ شدیم. ناگهان شریف تر و جسورتر و مهربان تر شدیم. وقتی در خیابان راه را بر هم می بندیم پشت فرمان، ناگهان یادمان می آید نکند راننده کناری همان همراه راهپیمایی دیروز است. لبخند می زنیم و مهربان تر می شویم. وقتی صف می بندیم برای جیره گرفتن هر حقی که برایمان جیره بندیش کرده اند، بقیه را آشنا می بینیم. آشنایی که حتما با هم زیر بارانی فریادی مشترک داشته ایم.
ما را به قیافه ها تقسیم کرده بودند. مومن، غربی، پایین شهری، روشنفکر، دانشجو، گدا، ولنگار و ... . این کنار هم بودن تقسیم ها را شکسته برایمان. این دستبند جادویی سبز خودش هم نمی داند چه کرده با فرهنگ ما و احساس ما و دل ما. این دور هم جمع شدن ها یک برش کامل است از شهر من. بدون سانسور، بدون اغراق و بدون غربال و الک. ما خودمانیم.
ما را زدند، تحقیر کردند، خورد کردند و ترساندند. ما هم خورد شدیم و تحقیر شده ترسیدیم. ما رستم نبودیم یا هرکول. ما چریک و کماندو نبودیم. نیامده بودیم برای مردن. آمده بودیم برای خفه نشدن، برای نمردن. گفتن ندارد که باز هم می زنند و تحقیر و خوردمان می کنند. ما هم می ترسیم. حتی وقتی می گوییم نترسید، ما همه با هم هستیم. اما دیگر پا پس نمی گذرایم. می ایستیم و با هم می ترسیم و این لذت غریبی دارد. حتی کودکانمان را هم میاوریم تا ببینند و فریاد بزنند ترسی را که می شود مخفی نکرد و بیرون ریخت. ما دیگر از ترسیدن نمی ترسیم. و وقتی تفنگ به دستان و قمه داران را می بینی که میلرزند وقت زدن، می فهمی که آن ور بازی هم می ترسد. بیشتر از تو، نه مثل تو از درد و زخم و مردن. او می ترسد . از تو که بیشماری و دیگر از ترس نمی ترسی.
ما همان هاییم که پیش تر وقتی یک نفر بودیم متلک می گفتیم. وقتی چند نفر بودیم دعوا می کردیم. وقتی صد نفر بودیم شیشه می شکستیم و هزاران نفر که می شدیم بانک آتش می زدیم، در گذشته های انگار نه چندان دور. ما همان ملتیم یا فرزندان همان ملت. امروز که دریا می شویم مواج و بی صدا. وقتی انسان نما هایی به تعداد انگشتان دست سنگمان می زنند و فحشمان می دهند و چاقو به رویمان می کشند، کافیست از رویشان رد بشویم تا محو شوند. و ما یاد گرفته ایم سکوت کنیم. هنوز نه کامل. اما به قدر خودمان خوب یاد گرفته ایم که ما با چیزی مخالفیم به نام منحوس خشونت. با آفتی می جنگیم که نامش فرار از قانون است. ما آرزویمان را یافته ایم: قانون و آرامش و منطق.
من با کودکی در آغوشم و زنی دست در دستم که همه معنی زندگی من است در خیابان می روم با سکوت و اوباش نامیده می شوم و روبرویم مجنونی که فحش ناموس عربده می کشد و سنگ می پراند و چاقو نشان می دهد مردم نامیده می شود. و من آموخته ام پایان این بازی این است که او شبیه من شود و با هم مردم نامیده شویم. در چشمهایش می بینم که کمتر شده، کوچتر شده و اگر از من شرم نمی کند، از کودک هراسیده ام که انگشت پیروزی نشانش می دهد به چاره وحشی گری غریبی که می بیند، نمی تواند شرم نکند. من اشتباه می کردم. ما کم کم داریم لیاقت دموکراسی را پیدا می کنیم. شاید دیر، شاید دور. اما راه ما را پیدا کرده و ما راه را.
Saturday, September 05, 2009
من همه عمرم می خواستم بشم مهدی اخوان ثالث.آخرش شدم این. تو که خودتو می کشی که بشی من آخر و عاقبتت چیه ؟ بنده فشاری خدا؟ هنوز آقا مسعود ده نمکی الگوی اخلاقیه مثکه؟ آره؟ بنده رو به جا نمیارید حتما. در دوره ارزشمداری تو دانشکده فنی دهه هفتاد خدمت شما و برادرا بودیم . سخنرانی و اینا. حالا جلوی خواننده هاتون دیگه نگم زشته
ملت همیشه در صحنه. این نوشته 15 ماه پیش من است
این هم نوشته ای که چند ساعت پیش لینکش را در فیس بوک دیدم. البته این نوشته برای من افتخاری نیست. اما از این که برای شما بشود باعث خجالت است برایم. خدا شفای عاجل بدهد ان شاالله. شعر خوب هم دارم اگه هوس شاعری داری برادر. بدم خدمتتون؟
پی نوشت:
آقای امیر فرشاد ابراهیمی محبت کردند و این مطلب را از صفحه خودشان پاک کردند. نوشته ایشان را اینجا نقل می کنم. ادامه این ماجرا از طرف من فقط یک دلیل دارد. من از دانشجویانی هستم که در دوره نوچه گری این حضرت خدمت آقای مسعود خان ده نمکی و گذاشتن سنگ بنای گروه فشار، از ایشان و رفقایشان توهین و تحقیر دیده ام. وقتی ما نوشتن یاد می گرفتیم و خواندن ،حضرات مشغول آفریدن حماسه هایی بودند که حاصلش شد موضوعی به نام اعترافات امیرفرشاد ابراهیمی که دلیل اصلی تغییر زندگی و شرایط ایشان است و هم سن و سالان من خوب می دانند. به نظرم منصفانه این است که هر کس پیشرفت کرد و تغییر کرد را بپذیریم و گذشته را به سرش نکوبیم. اما وقتی می بینی دزد همان دزد است و فقط دکورش عوض شده زخمهای کهنه سرباز می کنند.
آقای ابراهیمی عزیز! چند نصیحت می کنمت برادر:
اول اینکه کلا دزدی کار بدی است. چه عضو گروه فشار باشی و آدم و ماشین بدزدی، چه خاطرات و نوشته های مردم را. اولی را اگر یاد گرفتی ان شاالله . دومی را هم بیا و یاد بگیر.
دوم که انگار بسیاری از طرفدارانت خبر ندارند چطور شده ای امیر فرشاد ابراهیمی. چرا به جای خاطره های مردم خاطره های خودت را نمی نویسی توی وبلاگت؟ من یک نسخه کاملش را دارم اگر خودت نداری یا یادت رفته.
سوم هم که چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا. اصل اول یک نوشته شسته رفته این است که گویش یکسان داشته باشد. یا محاوره ای یا به قول خودمان ادبیاتی. وسط جمله های عصا قورت داده من این تک جمله های سر کوچه ای تو با فعلهای شکسته خیلی خوب در نیامده گمانم. اگر خوشت آمده از این جمله ها مثلش گفتن را یاد بگیری بهتر است. با چراغ بیا برادر.
چهارم هم اینکه دور از جان شما، بعضی از مردم روی خاطرات و کس و کارشان یک چیزی دارند به اسم تعصب. فقط همین قدر بدان که بلیطت تا همین جا برده که هم پدرم را دارم امروز هم خاطره اش را. اگر زبانم لال پدرم از دستم رفته بود و با خاطره اش چنین کرده بودی، به جان خودش پدرت را می سوزاندم. آخر هم که خسته نباشی و ممنون که ما را قابل دزدیده شدن دانستی.
این هم نوشته تازه از دست رفته وبلاگ شما برای کسانی که حق دارند بدانند چه خبر بوده. عینا با نوشتار خودتان نقل می کنم که فردا نگویید خیانت در امانت کردی. باقی اسنادش هم البته موجود است. از وبلاگ آلوچه خانوم هم بابت آلودنش با جمله های زیر استغفار می کنم:
Thursday، September 4، 2008
باغ زندگی من بود
سال 60 بود خواهر کوچکم هنوزدنیا نیامده بود و من بودم و اون یکی خواهرم پادشاهی ای میکریم برای خودمون !
اوج جنگ بود تهران یه جورایی دیگه امنیت نداشت بابا که خودش همیشه درگیر جبهه و جنگ و ماموریت بود یه روز بی مقدمه آمد و ما رو برد شهریار نزدیک احمد آباد ایستاد و پیچید تو یه جاده خاکی و ایستاد گفت پیاده شید همین جاست ما که اصلا از هیچ چیز خبردار نبودیم پیاده شدیم و فقط یه زمین خشک و خالی رو می دیدیم !؟
خلاصه زیر انداز انداختیم و نشستیم وسط همه آن خاک و آت و آشغال آتش درست کردیم و چای خوردیم و محو تماشای بابا شدیم که توضیح می داد این جا خانه است، این جا باغچه، این جا درخت کاری و این جا استخر و ما واقعاً همه این ها را وسط آن همه خاک و آشغال و آهن پاره می دیدیم. من و بابا و خواهر و مادر که آخرین روزهایی بود که خواهر کوچکم را در دلش جابجا می کرد. از همون روز مشغول شدیم زباله ها را سوزاندیم. بابا رفت کارگر آورد و دیوار پشت باغ را بالا بردیم. کلی چوب خشک فرو کردیم توی زمین و من مطمئن بودم بابا برای دل خوش کنک ماست که می گوید اینها درخت خواهند شد، با هزار بدبختی بالاخره تونستیم ته باغ آلاچیق چوبی را بعد دهها باری که می ساختیمش و می ریخت ، بسازیم . یک دست شویی هم با بلوک ساختیم. چند ماهی گذشت و درخت ها هنوز یک شاخه بی معنی بودند. کل باغ را سبزی کاشتیم و گوجه و خیار و یادم نیست فکر کنم سیب زمینی هم بود اولین تابستان باغ باز بابا نبود و ما هم همه مجبور شدیم برای چندمین بار از تهران بکنیم و بریم پایگاه هوائی دزفول پیشش سه ماه اونجا موندیم و برگشتیم بعدش بابا هم کمی قرض و قوله کرد و داد سقف و ستون خانه را زدند. بقیه اش با خودمان بود. مصالحش و ساختنش. قطعه های دور و برمان با سرعت ساخته می شدند ولی ما هنوز آجر نداشتیم تا خانه را دیوار دار کنیم. بابا ماه به ماه چیزی می خرید و کم کم می ساختیم.
بابا و من که پسر بزرگ بودم. همه زمستان و پاییز جمعه صبح ها راه می افتادیم و توی ماشین صبح جمعه گوش می کردیم تا برسیم. آجر می چیدیم. لوله کشی می کردیم،موزاییک می چسباندیم. برق کاری و .... شب که بر می گشتیم اخبار نماز جمعه شهرستانها بود ، من اسم بیشتر شهرستانهای ایران را با اون برنامه یاد گرفتم وقتی که خبرنگار می گفت : نماز پرشور و دشمن شکن عبادی سیاسی جمعه امروز در میبد به امامت .... برگزار شد که می پرسیدم بابا میبد کجاست ؟ می گفت تو یزده و بعد دوباره بابا علمده کجاست ؟ .....
تو همین رفت و آمدها بود که بالاخره بعد از 5 سال خانه قابل سکونت شد. گرچه هنوز گچ نداشت و تنها یک اتاقش در و پنجره دار شده بود، دری که از میدان فردوسی تهران بغل کتابفروشی دانشگاه امام حسین خریده بودیم و بسته بودیمش به باربند سقف اون پیکان آبی رنگمون و برده بودیمش با هم یادمه پائیز بود وسطهای راه نزدیک میدان آزادی هر دومون گشنمون شد و با هم رفتیم کبابی سر خیابون جیحون قشنگ همشو یادمه اون اولین باری بود که من و بابا با هم تنهایی رفته بودیم جایی غدا بخوریم اون روز احساس کردم مرد شدم ! کیفشم به اون بود که بابا نشسته بود و بمن می گفت برو غذارو بیار ، برو نوشابه بگیر و آخرشم من از پولی که بابام داده بود حساب کردم وقتی داشتیم غذا می خوردیم بابام پرسید امیر فرشاد به نظرت میتونیم در و خودمون کار بذاریم ؟ که گفتم آره بابا کاری نداره برسیم و وصلش کردیم و همون در نصب کردن تا نصفه های شب وقتمونو گرفت !
برای خودمان دیگه کلی استاد بنا شده بودیم. آخر از همه رفتیم سراغ استخر، پولی که بنا می گفت به گروه خونی مان نمی خورد. بابا گفت خودمان می سازیمش. بنا گفت نمی توانید، زمستان می شکند. شروع کردیم و آجرچین و قیر و توری و سیمان و دوباره آجر چین و قیر و سیمان. بلد نبودیم لایه آخر را سیمان نرم بزنیم و صاف و صوف در نمی آمد و من همونجور که زور می زدم و سیمان رو می کشیدم و می آوردم صدای آب تنی و جیغ و داد خودمون رو توی استخری که می ساختیم می شنیدم تیغ آفتاب مرداد بود و من ظرف سیمان را می کشیدم و می آوردم بابا هم توی شیب استخرمشغول بود پیرهنشو در آورده بود و من برای اولین بار جای سوختگی و زخمهای پشتشو که پنج شش ماه پیش تو جبهه شده بود دیدم چند قطره عرق بابا ریخت روی سیمان صاف شده و گودش کرد بابا که انگار بغضم را بو کشیده بود نگاهم کرد و گفت: این جا را صاف نمی کنم. یک روز میایی و این را می بینی و امروز را یادت می افتد و می گویی خدا بیامرز چقدر اذیتم کرد...هم خندیدم وهم اشکم ریخت کنار عرقش و صافش نکردیم. هنوز جایش را حفظم. وسط شیب، کنار ترک بزرگی که دو سال بعد سر باز کرد وای خدا کنه کسی اون گودی رو پر نکنه ....
باغ فقط قطعه بزرگ کودکی من نبود، اولین کار. اولین باغبانی. اولین سختی. اولین سرما. اولین آتش. اولین شب بیداری. اولین عاشقی اولین بوسه. اولین شکست. اولین تنهایی. باغ معنای همه زندگی من بود. معنای ساختن. معنای جنگیدن. معنای داشتن و از نداشتن شرم نکردن. وقتی واردش می شدم و تهش را نمیدیدم از لای درختها. وقتی از بالای درختها زمین معلوم نیست. وقتی تنه شان از تن من بزرگتر است باورم نمی شود این ها همان ترکه چوبهاست که خجالت لختی آن زمین بایر را بیشتر می کرد. اما کمی که نگاهشان می کنم یادم می آید این همه سال را که ردشده.
حس می کنم بزرگ شدن و جا افتادن و پیر شدن و رفتن را. حس می کنم زندگی را که می گذرد و می ماند. می میرد و زنده می کند. باغ معلم بزرگی برای من بود، باغ آخرین جایی بود که روزهای آخر ایران اونجا بودم دو هفته ای را که مخفیانه توش زندگی می کردم نه نه باغ همه چیزم بود .
صدای خواهرم دوباره تو گوشم می پیچد فردا می رویم آخرین بار باغ را ببینیم. بابا فروختش. شده بود مایه عذاب، هر وقت می رفتیم مامان بابا همش گریه می کردند و من می فهمم جای جای اون باغ خاطرات من بود از اون رنگ کردن در از اون نوشتن تاریخ تاسیس باغ در سر در از اون قاطی کاشتن درختها یا همان ساقه ها که قاطی کردم نوعشان رو و اصلا امیدی نداشتم اینها درخت بشه ، از اون کاشیکاری خنده دار دور استخر و مد این امیر فرشاد نوشتن ، از اون فرو کردن تیله ها رو سیمان نرم بالکن از اون ......
حالا این خواهرمه که میگه ....فردا می رویم خداحافظی. با درخت گردوهایی که من کاشتمشان و رفتند به آسمان. با حوضی که سر تا تهش را شنا می کردم و امروز جا نمی شوم داخلش. با دو فرو رفتگی کوچک وسط شیب استخر که هیچ وقت صاف نمی شوند، حتی اگر صاحب جدید همه را بکوبد و دوباره بسازد. فردا می روند خداحافظی ....
لعنت به این دوری از خونه ،
خدا کند عطر تنش رو هیچ وقت فراموش نکنم
www.tahdyg.com