آلوچه خانوم

 






Monday, December 21, 2009

عزیز آقا پیرمرد همسایه ما بود. ما دبستانی بودیم و جنگ بود. عزیز آقا بازنشسته عالیرتبه اداره قند فلان بخش بود. همان روزها هم کراواتی بود. به حکومت زیر لب فحش می داد و هر روز غروب رادیو تک موج می چسباند دم گوشش روی سکوی پست برق کوچه و اخبار رادیو اسراییل گوش می کرد و کینه توز و عمیق اخم می کرد یا لبخند می زد وقت شنیدن. همیشه ورد زبانش بود که امسال سال آخرشانه.

یک روز غروب فوتبال بازی می کردیم که دیدیم عزیز آقای بداخم و جدی، رادیو به گوش غش کرده از خنده. پرسیدیم عزیز آقا چه خبر شده؟ گفت سخنرانی گربه نره است. و ما مات بودیم که گربه نره کجا سخنرانی کرده؟ چند وقت بعد که تلویزیون چهره پیرمرد صورت گرد عمامه سفید را با آن عینک سیاه بزرگ را نشان می داد رمزی که عزیز آقا گفته بود را کشف کردم. شکایت و مخالفت تاوان سنگینی داشت آن روزها و بچه ها عاشق کار ممنوعند. جوک گربه نره که می گفتیم احساس بزرگ بودن و جسوربودن می کردیم. یک روز سه تایی دور حیاط ساختمان می چرخیدیم و داد می زدیم: به گفته گربه نره، صدام خره صدام خره... که عزیز آقا رسید. با طعنه نگاهمان کرد و گفت: یادتان نداده اند که از این جماعت بترسید، تقصیر خودتان نیست. ولی یادتان باشد! سرتان را به باد ندهند، داغ این کارتون را از این به بعد به دلتان می گذارند.

از آن روز من و آرش و رضا زبانمان کلید شده بود. هر جا جوک گربه نره می شنیدیم فرار می کردیم. از ترس به باد رفتن سرمان، یا از آن بدتر، قطع شدن کارتون پینوکیو. خواب می دیدیم عزیز آقا رفته گزارشمان را رد کرده که جوک را شنیده ایم و دیگر بقیه پینوکیو را نشانمان نمی دهند و هیچ وقت نمی فهمیم پینوکیو که در سرزمین بازی مانده بود و خر شده بود عاقبتش چه می شود.

گذشت. بزرگ شدیم . پینوکیو قطع که نشد هیچ آن قدر تکرارش کردند که حالمان را به هم می زد دیگر. دوره عوض شد. جوک های پیرمرد صورت گرد عمامه سفید فراموش شد. او همان شکلی بود هنوز. اما دیگر به قول عزیز آقا حکومتی نبود. چرایش را بعدها فهمیدیم. کم کم خودش هم فراموش شد، مثل جوک هایش.

امروز که این را می نویسم عزیز آقا سالهاست مرحوم شده. پیرمرد صورت گرد عمامه سفید عینکی چند روز است رفته و ما هم دیگر بچه نیستیم. خواستم از شما تشکر کنم آقای پیرمرد. تشکر کنم که دستور ندادی کارتون ما را قطع کنند و خودت هم با ما خندیدی به این شوخی. تشکر کنم که یادمان دادی انسان بودن یا نبودن ربطی به لقب و لباس ندارد. ببخشید که به شما خندیدیم. ببخشید که سازی که برایت کوک کرده بودند را کودکانه نواختیم. اما تو پیروز شدی. می دانستی که ما عاقبت می فهمیم تو بهای جان انسان و آزادی انسان را می دانی. می دانی که بهایی است بسیار بیشتر از عقیده راست یا کج انسان. ما فهمیدیم تو چرا کارتون ما را ندادی قطع کنند. تو می دانستی می توانی برای ما از گربه نره تبدیل شوی به پدر روحانی. می دانستی که می توانی. گذاشتی که ما کارتون پینوکیو را تا آخر ببینیم. ببینیم تا امروز بشناسیم پینوکیو و روباه مکار را. من از طرف همه بچه های دبستانی دهه شصت از بزرگی و بزرگواریت تشکر می کنم آقای آیت الله. شاید روزی متولیان کسوتت قدر بدانند عمری را که باختی برای حفظ حرمتشان. عزیز آقا اشتباه می کرد. عزیز آقا شما را از توی آن رادیو شناخته بود. روحت شاد

 فرجام | 10:37 PM 








Monday, December 14, 2009

جمعه روزی است ... دوماهی از حالای باربد بزرگترم . بابا دارد حمامم میکند . قرار است بعد از حمام برویم مهمانی . حمام کردن بابا را دوست دارم . ملایم است . مثل مامان عجله ندارد ... غذا سر گاز ندارد . رخت شستنی ندارد . سرفرصت صابون می دهد دستم روی تنم بکشم ... از نرمی صابون خوشم می آید . گپ می زنیم ... شوخی می کنیم . از مدرسه می گویم . کلاس اولی هستم . اواخر پائیز 58 است ... جنگ شروع نشده ... حداقل ذهن کودکانه ام نشانی از روزهای گندی که در راه است نمی بیند .
صدای زنگ در را می شنویم ... همان صدای زنگ همیشگی است اما یک هجومی توی خودش دارد طوری که من و بابا با هم سرمان را سمت در حمام برمی گردانیم ... صدا ها نزدیک می شوند ... همهمه می شود ... صدای شیون بلند می شود . از بین صدا ها می فهمم میزبانمان آمده ! تعجب میکنیم . ما قرار بود برویم آنجا! بابا مرا میگیرد زیر دوش . صدا می زند حوله . طول می کشد تا حوله برسد ... صورت مامان را نمی بینم دستش حوله را میفرستد تو. حوله پیچ , منتظر لباسم ... یخ کرده ام . مامان با تاخیر می اید ... گریه می کند ... یک جمله ی دو کلمه می گوید ... عمو مرد !

عزا ... یک عالمه آدم مشکی پوش ... یک عالمه آدم مبهوت ... با نگاهی ناباورانه خیره به عکس جوانی سی و یک ساله که جایی دور از وطن از دست رفته بود ... انتظار برای رسیدن جنازه ! بچه های مفلوکی که ورودی بهشت زهرا خرما می فروختند با دستهای چرک پر از زگیل شان نایلون روز خرما را کنار می زدند و بزرگترهایی که حواسشان به این بود که دستهای کثیف آنها به خرما ها بر نخورد که بشود به مردم تعارف کرد.

حرفها ... تک جمله ها ! درس اش داشت تمام می شد ! ... دانشجوی ممتاز ... چرا ؟ ... چرا چی ؟ ما را فرستادند جشن تولد بچه های همسایه . بعد آمدند دنبالمان حالی مان کردند که مادرش تازه رسیده نمی داند, چیزی نگویی یکوقت خاله جان می میردها ! و من یادم نمی آمد از اولش چیزی گفته باشم ... نشسته ام از دور آدمهارا نگاه می کنم ... چیزی توی دلم آب می شود ... آب می رود ... گاهی نفسم بالا نمی آید ... باورم نمی شود ... یعنی چه ؟ یعنی چه ؟ یعنی دیگر نمی بینمش ... خب من که دلم برای کسی تنگ نمی شود ! گاهی که تابستانها چند هفته می رفتم خانه ی مادر بزرگم همش ازم می پرسیدند... دلت تنگ نشده آنا ؟ نه من دلم تنگ نمی شود ... اما به کسی نمی گفتم دلم برای عمو تنگ می شد ... می دانستم می رود یک جای دور که درس بخواند ... برایم سوغاتی می آورد ... مثل همان سارافون سرمه ای که یک جفت گیلاس درشت چهارخانه رویش داشت ... دلم برایش تنگ می شد . وقتی برمی گشت کلی از وقتم به خجالت کشیدن می گذشت . تا یخم آب شود ... یک عکس دارم بین آدمهایی که بهشان می گفتم عمو و هیچکدام عمویم نبودند و بابا, چسبیده ام به زانوی او ! دستش را کشیده پایئن نوک دو سه تا از انگشتهایش به بازویم می رسد . من این عمو را از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم . می دانم که دوستم دارد . لوسم می کند . قول داده شنا یادم بدهد . تمام مسیر تهران تا چالوس به خودم می گویم یادم باشد که قرار است شنا یادم بدهد .به محض اینکه می رسم وسط آن تاریکی شب دنبال مایوام میگردم تمام لباس ها و وسائل خواهر کوچکترم را به هم ریخته ام مامان دعوایم می کند .

موهایم فرفری است.دوستشان ندارم . دلم میخواهد موهایم مثل موهای نیلوفر باشد . آنقدر لخت که هیچوقت فرق سرش را ندیده ایم . همیشه موهایش را گرد می زند چتری هایش تا روی ابروهایش را می پوشانند . عینکی هستم . بچه های مهد کودک گاهی بابت همین عینک مسخره ام میکنند . خیلی بلد نیستم باهاشان رفاقت کنم. ساکتم ... نمی رقصم ... اما همه چیز را زود یاد میگیرم , شاید حتی زودتر از همه شان . همیشه اولین کسی هستم که شعر جدید را بعد از شهلا جون بدون اشکال میخوانم. " گرگ بدجنسی در نیمه های شب ... " بچه ها چپ چپ نگاهم می کنند . بعضی هاشان شنا بلدند من بلد نیستم قرار است یکبار که رفتیم شمال عمو یادم بدهد ...

نشسته ام توی آبی که ارتفاعش به زانو ام نمی رسد و شلپ شلوپ می کنم ... می گوید باید از اینجا شروع کنم . درس بعدی سفر بعدی . پیشرفت خواهم کرد ... شنا یاد گرفتن من همانجا متوقف می شود . سفر بعدی در کار نیست ... می رود سر درس و مشقش بعد هم که آوردندش ... نشد که از مدرسه برایش بگویم . نشانش بدهم بلدم اسمم را همانطوری بنویسم که صدایم می زد "آنا" ! نشد که ببیند چشمهایم را عمل کرده ام به زودی لازم نیست عینک بزنم دیگر کسی بابت عینک سر به سرم نمی گذارد ... به اینها وقتی فکر میکردم که خواهر دو ساله و دو پسر خاله ی کوچکتر از خودم را می سپردند سرشان را گرم کنم, مزاحم عزاداری بزرگتر ها نشوند ... کنار در گوش میکردم ... خاله جان ( مادرش ) از وقتی بزرگتر ها یواش یواش حالی اش کردند چه اتفاقی افتاده لب به غذا نمی زد... می خواست بمیرد . همانجا فهمیدم که مردن آدم را به مرده ها می رساند . بعد فکر میکردم چطور است بمیرم؟ اما نمی دانستم چطوری ! فکر میکردم اگر ما بچه ها غذا نخوریم فقط بزرگ نمی شویم ...

بزرگترها وسط پچ پچ هایشان می گفتند انگاری صورتش تازه اصلاح شده بود ... تا مدتها فکر میکردم موهای مرده رشد میکند ... به تابوتی فکر می کردم که پر از مو شده با ید موها را بزنی کنار تا صورتش را پیدا کنی ... با چشمان بسته ...

بابا در معدود اوقاتی که خودمان تنها بودیم گلهای رنگارنگ برنامه ی شماره 266 عبدالوهاب شهیدی را گوش می کرد و مثل بچه کوچولو ها گریه می کرد. همانی که اولش روشنک می گفت " ... زمن هر دم برآید ناله و آه / چو یاد آید رخ ات هر دم, کجایی ؟"
بعدترها که بابا را گرفتند خودم عصرهایی که خانه تنها بودم تا خواهر دبستانی ام برگردد یواشکی گوش می کردمش و فکر میکردم آخر چقدر من بدبختم ! با ذهن دوازده ساله ام نمی توانستم این جیره ی دلتنگی را حل و فصل کنم .

نمی دانم همه چیز از آنجا شروع شد یا من اینطور فکر میکردم, اما دنیا از آن روز طور دیگری شد ... جنگ شد ... سال تحصیلی جدید را با روسری شروع کردیم ... قیافه ی مردم عوض شد ...شیشه ها را با مقوای سیاه پوشانده بودند که بد جوری با سیاهی تن پوش اطرافیانم هماهنگی داشت ... بعد تر دستگیری ها ... اعدام ها ! نگاه وحشت زده ی مردم که باورشان نمی شد یعنی چه !؟ یک شب سرد زمستانی حالم بد شد طوری که سر از بیمارستان در آوردم ... همانجا بود که فهمیدم قلبم مشکلی مادرزادی دارد و تاآن موقع خودم نمی دانستم ... چیزی پس ذهنم جرقه زدم . من مریضم پس ممکن است بمیرم ! چقدر خوب. همیشه فکر میکردم شاید همین باعث می شد که نترسم ... از بمباران از رفتن به اتاق عمل ...از هر چیزی که می توانست به مردن ربط پیدا کند .
بعدتر ها همیشه فکر کردم زندگی من از روزی در انتهای پائیز سال 58 وقتی بابا حمامم میکرد با صدای پرهجوم زنگ در عوض شد . همیشه فکر کرده ام اگر بود همه چیز طور دیگری می شد ... مطمئنم من آدم دیگری می شدم ... خودم را بدون نبودنش آدم دیگری می شناسم ... آدمی خوشحال تر ... موفق تر ! مطمئنم زندگی اطرافم طور دیگری جریان پیدا می کرد . آن همه دل مردگی به سراغمان نمی آمد . و دلتنگی ... این دلتنگی بی پدر .

آدم شادی نیستم . از اول هم نبودم می دانم ! اما خیلی زود مجبور به کنار آمدن با چیزهایی شدم که فهمیدنشان سخت بود . دوری از آدم نازنینِ زندگی ... انتظار ... مرگ ! این آخری پوستم را کند . کلک بچگی ام را کند . به عزا نشستم . بی صدا . بی هیچ حرف ... خبر بدون زمینه سازی طی دو کلمه خیلی صریح به من اعلام شد ... همین ! بقیه اش مثل پازلی بود که باید قطعاتش را از اینور آنور , از لابلای حرف های بزرگتر ها پیدا می کردم و کنار هم می چیدم . سخت بود ... سخت است . انگار تمام "کجایی" های دنیا را برای من خوانده اند ...هنوز خواب می بینم ... خواب هایم عجیب اند ... همیشه می دانم که مرده است همیشه خاله جان هم هست ...

یک عالمه تک لحظه که جایی پس ذهنم حک شده ... آخرین باری که دیدمش را به وضوح یادم می آید ... چند تایی عکس است توی آلبوم بابا ... چند تایی نامه که برای بابا نوشته بود وسط درس و هوای بارانی اسکاتلند . از من هم نوشته ... چند حلقه فیلم سوپر هشت صامت , حتما یک جایی دست کسی است یا توی یک انباری دارد خاک میخورد از یک تعطیلات پرتعداد تابستانی در شمال . نوار صدای بچگی های من هست که بابا ازم می پرسد" عمو کو آنا ؟!" من نشان می دهم حتما! اما صدایی از عمو نیست ... صدای او را یادم نمی آید ... هر کاری میکنم یادم نمی آید ... آن حلقه ها ی فیلم سوپر هشت حتی اگر پيدا و تبدیل هم بشوند بی صدایند . هیچ جای نوار صدای بچگی هایم وسط حرفهای منو و بابا چیزی نگفته ... تصاویر کاملی در ذهنم دارم یاد می آید کجا نشسته ام ... خاله جان دارد توی آشپزخانه برای قیمه ساطوری سیب زمینی سرخ میکند ... او جلوی آینه ریشش را می زند حتی بوی آن خمیر ریش را به وضوح به خاطر می آورم ... اما صدایش را نه. تنها صداست که در ذهن من نماند ...

آذر که از نیمه میگذرد دیوانه می شوم ... چند سالی است که این دیوانگی را با تدارک تولد پسرکم سر میکنم ... گاهی هذیان می گویم ... از تولد دو سالگی باربد می گویم بالاخره من از تو بزرگتر شدم ... سی یک ساله ماندی سی دو ساله شدم ... سی و سه ساله شدم ...
یکی از همین روزها درست نمی دانم بیست آذر یا بیست و سه آذر که یکی شان تاریخ باطل شدن شناسنامه است دیگری روی سنگ قبر حک شده انگاری ... شد سی سال تمام ... می دانی ؟ سی سال دلتنگی وقتی سی شش ساله ای خیلی زیاد است ... این اندوه با من بزرگ شده ... طوری که گاهی فکر میکنم دیگر تحمل این حجم دلتنگی را ندارم .

 AnnA | 10:31 PM 








Friday, December 11, 2009

پسرکم و مادرانگی ام ... باهم شش ساله شدیم .

 AnnA | 11:59 PM 








Thursday, December 03, 2009

نه که بخواهم خودم را چشم بزنم ها فقط فکر کردم باید بیایم اینجا بگویم هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده ولی حال من واقعا خوب است ... شاید درست ترش این باشد که حال من مدتی است که بد نیست .
نه که تغییر خاصی رخ داده باشد . من همانم با همان احساس بیهودگی که گاهی به سراغم می آید ... با همان نا امیدی ها ی گاه و بیگاه ... با همان اضافه وزن چند کیلویی که یکی دو کیلویی هم بیشتر شده و بیشتر از یکی دو کیلو توی چشم می زند . هنوز نتوانستم استفاده مرتب از چهار تا کرم دست و پا را سرو سامان بدهم . هنوز گاه گاهی که بی خبر ببینی ام انگاری صاعقه بهم زده اگر این دیدار بی خبر در خانه ام باشد فکر میکنی به خانه ام صاعقه زده بس که از پس مرتب نگه داشتن این شصت و خرده ای متر بر نمی آیم . اما مدتی است یک چیزی درون من تغییر کرده . یک تغییر خوب . انگاری ته دلم نمک نپاشیده اند دیگر ... دیروز بعد از مدتها خودم را در آینه سیر نگاه کردم , تازه فهمیدم چه کرده ام با خودم ! ... اما آنقدر خوبم که افسوسی نیست ... باید می گذشت و گویا گذشت بالاخره .... قضا دور ! بلا دور .

 AnnA | 10:11 AM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?