Friday, September 24, 2010

این صفحه صورتی یکی از مثال های به خواب رفتن وبلاگ های قدیمی فارسی است انگار و سوال این است که آیا بیدار می شود؟ من فکر می کنم که می شود. این که چرا به خواب رفته ایم دلایل عمومی و خصوصی دارد. این نظر شخصی من است در پاسخ این که آلوچه خانوم چرا خوابید.
ما وقتی این صفحه به دنیا آمد قرار نگذاشتیم دور موضوع مشخصی بچرخیم. فرزندی که هست یا نیست، کارهایی که روزانه کرده ایم یا نکرده ایم. اتفاقات روزمره شهرمان و کشورمان و دنیای مان یا حال و احوال مان. همه این ها بوده و هیچ کدام از این ها هم نبوده این صفحه. بدیهی است یک جاهایی می رسی به این که حرف هایی که دلت می خواست را زده ای و آن ها را که نزده ای یا حرفت نبوده یا دلت نخواسته یا پشیمان شده ای از گفتن شان. چیزی پیدا می کنی به اسم رابطه های مجازی واقعی شده و طول می کشد تا بفهمیش و درکش کنی و یادش بگیری. کودکی می آید که می شود زندگیت و قطعاً نمی شود موضوع فکر کردن هایت نباشد و نوشتن هایت و این کودک بزرگ می شود.سریع تر از آن که پیش بینی می کنی.
صاحب این صفحه که من نیستم، روزی تصمیم گرفت حریم شخصی نگه دارد برای کودکی که تصویرش رنگ و روح کنار این صفحه است. من که مهمان این صفحه ام هم پیروی کردم. البته با دلایل خودم. راستش فکر می کنم چند سال دیگر یک نوجوان 12 ساله بابت این که غریبه هایی قندی قندی خطابش کنند از ما سپاسگزار نخواهد بود. چند باری هم که پیش آمد در خیابان و کوچه و مهمانی کسی پیش آمد و صاحب عکس این صفحه را شناخت من هم کمی شک کردم که این کار درست باشد یا نباشد.
اما من دوست دارم وقتی این صفحه را می خوانم و یاد می آورم شیرینی هایش و شیرین کاری هایش و امید و غصه هایش را که این جا مانده و ما گمش کرده ایم در روزمره های مان. دوست دارم هنوز وقتی نکته سنجی می کند و شیرینی می کند و دلبری می کند شریک تان کنم در حسش و ماندگارش کنم با ثبتش. دوست دارم از پسرک بنویسم و گاهی فکر می کنم چرا ننویسم؟
می دانید که وقتی نظامی نظمش با نوشتن این صفحه به خطر می افتد و قفل می زند به خوانده شدن مان دست و دلت دیگر به نوشتن نمی رود. می دانید وقتی پدری اولین روز مدرسه پسرکش را نمی تواند بیاید و باشد، گفتن ندارد دیگر وقتی ندارد که مدام و مداوم این جا باشد و بنویسد. وقتی حال و روزت خوب و آفتابی نیست، می ترسی از مدام ابری کردن حال خواننده هایت با نوشتن از روزهای سخت و بد. وقتی تکرار می شوی و تکراری، ننوشتن هر چه نباشد لااقل پرهیز از تکراری است که دوستش نداری. وقتی هنوز بالغ نشده ای برای راه بردن و وزن کردن رابطه های مجازی، اولین واکنشت پرهیز و سکوت و فرار است.
اما می دانم که ما برمی گردیم. چرا که حرف این ها نیست. این ها بهانه ها است. ما روزی که شروع کردیم به نوشتن برای خودمان و شما توی این صفحه، دو جوان بودیم با کله شقی ها و عشق ها و سادگی هایی که به سختی پیدایشان کرده بودیم و حفظ شان کرده بودیم و امروز ما پدر و مادری هستیم در آستانه میان سالی با پسرکی که می رود نوجوانی شود. چه به نظر و زبان بیاید یا نیاید. ما باید خودمان را پیدا کنیم. همدیگر را هم. ما باید بفهمیم که تغییر کرده ایم و بفهمیم چه تغییری کرده ایم. می شد و می شود همه این روال و روزها را هم نوشت و عیبی هم نداشت. ما ننوشتیم و این هم عیبی ندارد. اما گمان می کنم کم کم باید آستین بالا بزنیم و گرد و خاک این جا را بگیریم و چرخش را به چرخیدن بیاندازیم. سومین صاحب این صفحه شاید بدش نیاید روزی که توانست، سومین نویسنده این صفحه باشد. آخر سومین صاحب این صفحه اولین روزهای مدرسه رفتن را و توانستن برای نوشتن را شروع کرده ناسلامتی.
وقتی این صفحه حرف تازه ای می زند یعنی در این خانه چیزی سر جای خودش است و وقتی این صفحه خاموش است انگار کسی در این خانه به سفر رفته. کسی که همیشه بوده و حالا نیست. این صفحه یکی از آدم های خانه ماست. یکی که همیشه خواهد بود. یکی که شاید روزی راوی این خانه باشد. تنها راویش. من گمان می کنم انصاف نیست هر کس که خوابید و چرتش گرفت را کفن کنیم و مراسمش را راه بیاندازیم. بگذاریم وبلاگستان فارسی چرتش را بزند و بیدار شود. در این روزهای دروغ و نافهمی و ترک تازی در دشت بی فرهنگی، شما هم اگر می توانستید چرت می زدید تا هوا کمی بهتر شود. یا لااقل مثل ما خودتان را به خواب می زدید. به هر حال گمان می کنم ما به قدر کافی چرت مان را زده ایم. پس سلام

No comments:

Post a Comment