Tuesday, September 28, 2010

دو سال پیش آخرین بار بود که رفتم کوه. با پایی که یاری نمی کند دیگر و در وقت فراغتی که کم پا می دهد، راه هر هفته جوانی درکه را می رفتیم صبح جمعه. بین همه شلوغی های راه چند جوان گمانم سرباز ضبط دوکاسته بزرگی با دوباند به قدر هندوانه کول کرده بودند و تا ته هم به قول خودشان ولوم داده بودند و می کوبیدند و دست می زدند و می رفتند. بین همه خنده ها و تمسخر ها و تاسف ها و چپ چپ نگاه کردن ها و اعتراض هایی که تصویر غریبه این پسرها در سکوت صبح کوه ساخته بود، من پرت شدم به روزی بهاری در سال هفتاد، میدان درکه...

پسرکی آبی پوش و تنها و ریز نقش، دست در جیب کرده بود و یقه بالا داده بود و سرپایین و با سرعت، آفتاب نزده شش صبح میدان درکه را داشت رد می کرد که جناب سروان سبز پوش ایستاد روبروی سینه اش و چانه اش را با دست گرفت بالا و گفت: " چی تو گوشته؟" پسر یقه را پایین داد و سیاهی گوشی واکمن فاش شد. یک ساعت بعد پسر همچنان گوشه اتاق گشت ایستاده بود و تکرار می کرد ضبط هدیه قبولی دانشگاه است. نوار اول داریوش است. نوار دوم موسیقی بی کلام است و نوار سوم شجریان. سروان هم چنان فرم های تعهد را زیر و رو می کرد و پسر تکرار می کرد هیچ وقت هیچ کجا پرونده ای نداشته و بار اول است پلیسی سوال و جوابش می کند. سروان یک برگه تعهد پر کرد و امضا و اثر انگشت گرفت و گفت چون بار اول است می بخشیم. می بخشیم معنیش این بود که پسرک بازداشت نشود و ضبط توقیف نشود و نوار ها را روی آهن ربا بکشند تا پاک شود. پسرک فقط وقتی نوار شجریان روی آهن ربا کشیده می شد آرام ناله می کرد: " این را دیگر چرا؟" و سروان گفت: " می خواهیم درستتان کنیم"

آن روز که آن پسرها با بلندگو و ولوم کامل کوه را لرزانده بودند مطمئن بودم سروان جایی همین دور و برها است و اگر پیش نمی آید از خجالت آن پسرک است. از خجالت آن گوشی های سیاه نجیب پنهان شده زیر یقه است. از خجالت آهن ربا کشیدن بر صدای شجریان است. از خجالت طنین صدای درستتان می کنیم است...

امروز از میدان فردوسی پیاده آمدم تا حافظ. مست یاد سال پیش بودم. یاد دریایی که آمده بودیم از میدان توپخانه. بیش از این که دلم بگیرد و مایوس شوم و حسرت و خجالت بکشم، باز یاد طنین صدای جناب سروان کوه افتادم: " درستتان می کنیم" راستش چنان لبخندی به صورتم آمده بود که تصویر خودم را که دیدم در شیشه مغازه نشناختم.

ما چشم به هم زدنی هستیم به چشم تاریخ. باور کنیم روزهایی که بر ما می گذرد گرچه روزهای سختی است، اما لازم است. ما بهترین مردم دنیا نیستیم و این را باور نمی کنیم. ما پیش می آید که دروغ می گوییم . پیش می آید که ریا کاری می کنیم. پیش می آید که زود رسیدن مان از نرسیدن دیگران هم مهم تر می شود. پیش می آید که خوب حرف می زنیم و بد عمل می کنیم. پیش می آید که حال دیگران را گرفتن و روی دیگران را کم کردن از نان شب مان واجب تر می شود. پیش می آید که دورویی می کنیم. همه این ها پیش می آید و ما نمی پذیریم که چنین می کنیم و چنینیم. باور نمی کنیم که امروز خصلت های بد خود ماست که جامعه را در چنگال خود گرفته.

این خوب نیست که امروز بر جامعه این خصلت ها حکومت می کند. اما من باور دارم که لازم است. لازم است پستی ها و کاستی هایش آینه ای بشود روبروی مان. لازم است همه سیلی بخوریم از نفس کشیدنش و حاکم شدنش. لازم است حاصل و محصولش در کوتاه مدت و میان مدت و بلند مدت کشیده و چشیده شود. باید سیاست حال دیگران را گرفتن میوه بدهد و میوه اش چشیده شود و باید یادمان بماند. اگر پیش از این هم پیش امده و تکرار می شود مال همین است که یادمان نمی ماند. ما امروز به خیابان نمی ریزیم و نباید هم بریزیم. اما کسی هست که نبیند بازار مبتذل و چاله میدانی حرف زدن و دروغ و دغل و وعده دادن و آدم خریدن روز به روز از سکه می افتد، حتی برای پایین دست ترین لایه های جامعه؟ کسی هست که نفهمد معتقدترین ها امروز مدعی شده اند روبروی دین فروشی و دین فروشان؟ کسی هست نبیند بت ها شکسته و نقد کردن و نه گفتن حق مسلم ما شده؟

این پوسته ای است که باید بشکند و بریزد . نه با طغیان و انفجار و هیجان. که با آگاهی دادن و زمان دادن و با چشم باز دیدن. ما باید بپذیریم با تفکری فاسد می جنگیم نه فردی غاصب. با فسادی که در تک تک مان کم و بیش ریشه کرده. باور کنیم درمان جامعه ای از دروغ و دغل و ابتذال زمان می برد و هزینه. باور کنیم دغل و دروغ و ابتذال در هر لباسی اگر قدرت بگیرد روزگاری بهتر از این تحفه نمی آورد. پیروزی ما رفتن کسی و آمدن کسی نیست. پیروزی ما تبدیل اقلیتی دگر اندیش به اکثریتی نیک اندیش و دوراندیش است. وگرنه هیچ جناب سرهنگ و جناب سروانی نه توانسته و نه می تواند جلوی ضبط و ویدیو و ماهواره و اینترنت و اندیشیدن و آزادی را بگیرد. گرچه نوارهای رد شده از روی آهن ربا هیچ وقت برنمی گردند. آزادی هزینه دارد. آگاهی بیش از آن. به امید روز خوبی که این نوشته را با غرور یادآوری کنم. به امید دور نبودن آن روز.

No comments:

Post a Comment