|
Wednesday, November 17, 2010
خانوادهی کوچک من زادهی پاییز است . من و همخانه مهر و آبان سالی آمدیم که سی سال بعد, آذرش ماه پسرک شد . پاییز, بهار من است . همیشه بوده ! قبل از این همخانگی, پاییز فصل همدلیِ زمین و زمان با دلِ تنهای من بود پیش از پیدا کردن همخانه . پر از نشانه است , پر از اشاره است .
مهر شلوغ است حوالی من . یک عالمه چیز توی خودش دارد. مهر پر از مهر است ... قاصدک راست میگفت اما, مهر هم بیمهر میشود . روی بی مهرش را آخرین روزهای مهری که گذشت نشانم داد.
آذر عجیب است . آذر زهر و عسل است باهم . آذر تلخ بود از اول . امسال این تلخی سی و یک ساله میشود برای من که سی و هفت سال دارم. همخانهام هم داستان خودش را دارد با آذر , جدا جدا تعریف کردهایم پیشتر . بهترین روزهای با هم بودنمان اما توی همین آذر جای گرفته . همخانگی و آمدن پسرک.
آبان, ماهِ همخانه است . آبان فقط روز آمدن او را دارد . انگار یک ماه دست نخورده مانده برای او . برای مزمزه کردن آمدنش , بودنش . میدانید؟ تنهاییِ من خیلی بزرگ بود و بودن او از تنهایی من بزرگتر .
این هفدهمین آبان است که باهم میگذارنیم . هر آبان قصهی خودش را دارد . به نظر میرسد . این آبان, همین آبانی که امروز بیست و شمشمین روزش را میگذراند , روزی که در این خانه به جشن و خوشی میگذرد , مرز میشود معیار میشود . شایدزمان را به قبل و بعدش تقسیم کند . تولد در تولد است انگاری .
رفیق قدیمی , همخانهی صمیمی تولدت مبارک . به صدای بلند و بیخجالت دوستت دارم
که فرجامِ خوشِ بودنم هستی.
|
|