|
Saturday, December 17, 2011
شمعهای روی کیکِ آخر را کنارِ مادربزرگهایش فوت میکند این سومین کیکست که طی 5 شب . وسط خط و نشانهای بخواب دیر شد فردا بیدار نمیشوی میآید دست میاندازد دور گردنم میگوید این - یعنی امسال - بهترین تولد تمام عمرش بوده , هر سال همین را میگوید !
قابلمهها را آب میکشم میگذارم روی سینی کنار سینک تا خشک شوند ., صندلیها را پشت میز صاف میکنم . رومیزی را که یک طرفش آویزان شده صاف میکنم . میوهها را از توی سبد برمیگردانم توی جای میوه در یخچال . روی باقیماندهی غذا سلیفون میکشم میگذارم یخچال . روی گاز را دستمال میکشم . همینطور روی پیشخوان آشپزخانه را . ته گلویم میسوزد , چای میریزم برای خودم یک قاشق عسل تویش هم میزنم میگذارم کناری تا قدری خنک شود , ماراتن تولد تمام شد , هم هفتهی تولدِ پسرک هم تولدهای ما سه تا پاییزی ... یک دانه شمع روشن میکنم میگذارم جلوی پنجرهی رو به جنوب , توی دلم میگویم هشت ساله شد , سیوهشت سالهام , سیویک ساله ماندی ! چراغِ آشپزخانه را خاموش میکنم .
|
|