آلوچه خانوم است و
قولش ...
مخمل جان, بخوان صدایت را ضبط کن برا ی پدر و مادرت بفرست . بقیهی شماهایی که پدر و مادرتان وقت گفتن از رشت کودکیشان توی نگاهشان میبیند که دلشان مالش میرود, این چند صفحه را برایشان بلند بلند بخوانید . کیف میکنند .
***
بخشی از گفتگوی ملک ابراهیم امیری با اکبر رادی منتشر شده در کتابی به نام مکالمات / انتشارات ویستار/ سال 1379. صفحات 16 تا 23
...
موافقید از کودکی شروع کنیم ؟
اگر میخواهید مرا روانکاوری کنید , باشد , پرده را کمی بالاتر میزنم ! من سومین فرزند از یک خانوادهی متوسط بازاری هستم ,که جمعن دو خواهر و چهار برادر میشدیم . پدرم در رشت قناد بود و در جنگ جهانی دوم یک کارخانهی کوچک قند ریزی داشت , که قند بخشی از شهر را با همین کارخانه تامین میکرد و روی هم دستش به دهانش میرسید و سفرهاش گشاده بود . و این شاید از کرامات جنگ بود که مقارن با کودکی من است . و ما اگر چه به یک معنی از جغرافیای جنگ بیرون بودیم , ولی به هر تدبیر از تلاطمهای اقتصادی آن بینصیب نبودیم , که امواج بلندش به مرزهای شمالی ایران میکوبید و رسوبات مخرب خود را روی آن سامان به جا میگذاشت : جیرهبندی ارزاق , شناور شدن قیمتها, صفها و کوپنهای نان و نفت و کاغذ و رواج صفحات حلبی که شاگردان مدرسه مشقهای خودر را روی آنها مینوشتند و پاک میکردند و از نو ... با وجود همچه خِنسهایی , و عدل آن زمان که بمب افکنهای اشتوکای آلمانی برفراز شهرها یله میشدند و در مسافتی بسیار دور ساختمانهای عظیمالجثه در انفجاری از خاک و دود فرو مینشستند, زمانی که تکههای اجساد زیر هُرم خورشید به سرعت تجزیه, و طعمهی لذیذ حشرات گرسنه میشدند , دورهای که زنان و کودکان برهنه در "راه آسمان " به حمام میرفتند , دورهی خطابههای آتشین و کورهها و چه , درست آن زمان دوران کودکی من در محلهی " پیرسرا"ی رشت در یک رفاه و امنیت نسبی گذشته . و گرچه گناه این همزمانی ناخواسته گردن من نیست , اما عذابی است که ثقل آن را همیشه روی گردهی خود احساس میکنم ... آن روزها خانهی ما پشت مسجد "ملا علی محمد" بود , که با دیوارهای مهربان و مرموزش مرا از مصائب دنیا محفوظ میداشت . هنوز اتاقهای متعدد با سقفهای چوبی آبیرنگ خانه را به یاد میآورم . آن طَنَبی شیشه بندِ طبقهی دوم با فرشهای جفتی کاشان و پردههای گلبهی , باغچههای پرگل و گیاه و درختان بادرنگ و شمشاد و آن خوشههای طلایی نارنج , مه زلال سپیده دم با بوی مرطوب یاس , سنگبستهای باران خوردهای که آنقدر نظیف بود که میتوانیستی پابرهنه روی قلوههای آن راه بروی و خنکی و تمیزی سنگ را بر پوست پاهای پنج سالهات حس کنی , برگهای چسب روی دیوار و سُفالهای خزه بستهای که جرگهی گنجشکهای شاد در پوشش نمناک آنها جستن و جیک جیک میکردند , آبنمای سبزفام پوشیده از نیلوفر آبی و ماهیهای سرخِ تنبلِ فربه و آن قورباغههای کوچک چمنی , سرود کشدار و یک تیغ زنجرهها که خواب قیلولهی بعدازظهر تابستان اهل خانه را سنگین و دلچسب میکرد , و گربههای پلنگی که زیر دست و پا ول بودند , یا به تکدی و طمعی دور آبنما میپلکیدند, و بالاخره آدختر و غذرا و حسین که مامور خدمات داخلی و خارجی خانه بودند و هر یک به انجام وظیفهای طول و عرض اتاقها را میرفتند و میآمدند ...
در این دوره با بیرون خانه هیچگونه تماسی نداشتید ؟
بیرون خانه دنیای دیگری بودکه من به تدریج با آن مانوس میشدم : اول پاییز گیلهمردها با اسبهای سفید و ابلق میآمدندو پشت خانه نگه میداشتند و بارهای خودرا که لنگههای صد کیلویی برنج بود , در صندوق بزرگ انبار خالی میکردند و میرفتند . خانهی ما در اتنهای یک کوچهی پیچ در پیچ سنگفرش بود که زیر نمریزههای بارانِ عصر بهار غرق در اسانس شکوفهی نارنج میشد . در همین کوچه بود که با برادرم , علی , و بچههای کوچه ماچولُس و گردو بازی و ارمنی گوش , میکردیم , و در برفهای مایهدار زمستان ( که گاهی به ارتفاع سفالهای کوچه میرسید ) آدمکهای برفی بیقوارهای به طور مسابقه در قشنگی میساختیم , و یا در بادهای گرم پاییزی با شلاقی از قیطان گِردالو میچرخاندیم . آن درخت بادرنگ یادم هست , قانفِتهای زنجبیلی و قلیان بلوری که افتاد . و تابستان به ملاخانه میرفتیم که در بنبست کوچه بود و آدختر توی قاب در سرک میکشید و رفتن ما را از دور نظاره میکرد . ملاجان زن عاقلهای بود و موهای دورنگ و سیبیل داشت . و ما برای اون برنج پاک میکردیم و قرآن را با ترتیل میخواندیم , بی آنکه معنای آن را بدانیم – آه , آن بوی رنگین پیاز و نعناع و سیرداغِ روی کشک !! و مادرم , آن قامت جمبل , چه احتشامی داشت وقتی که در میان خدمهی خانه ایستاده بود و آش را در دیگ بزرگ هیاتی چمچه میزد و میگفت دور دیگ گلاب بپاشند و خلوت کنند, که اگر حضرت فاطمه نیمه شب بیاید و روی آش پنجه بگذارد , نذر او از عبادت ثَقَلیِین هم بالاتر است . و صبح کاسههای گل سرخی آش بود که در خانههای کوچه تقسیم میشد. و ما تماشا میکردیم شبهای رمضان رشته خوشکارهای برشتهی آعشته به شیرهی معطر را , که مادرم دانه دانه در سینی براق ورشومیچید و باسلیقه روی آن حولهی سفید میکشید, و آنوقت آدختر چادر به دندان, سینیِ حوله پوش را با چه آرامشی روی دو دست میگرفت , سلانه سلانه از مقابل چشمهای کنجکاو کاسبکاران و اهل محل عبور میداد و به مسجد ملا علی محمد میبرد ( و من با پیژامهی کوتاه میلدار و کَتَله به دنبالش ) تا مشته پاچ آقای خادم که بیشباهتی هم به نیمای ما نبود , رشته خوشکارهای معطر را بین مردان نشسته پای وعظ دوره بگرداند , و بعد درشکههای دو اسبه میآمدند و با کروکهایی که در باران کشیده میشد , درشکهچیها از دم کلاه کاسکت میگذاشتند و آدابدان و مرتب بودند . و من اشتیاق شیرینی داشتم که بر دست درشکهچی بنشینم , افسار آن اسبهای جوان را بگیرم و در شب سنگین و مه روی سنگفرش خیس درشکه برانم . و این موقعی بود که منزل بستگان یا به سینمای " شرق " میرفتیم که زیر عمارت بلدیه بود و فیلمهای روسی به زباان اصلی میداد : " اسب کوهان دار" , "ماهی اسرارآمیز" , "گل سنگی ". افسانههای خیالی و رنگی در زوایای ذهن شفاف کودک شش سالهای چون من طوفانی از گل اقافیا و تخیل آبی رنگ بود ... بزرگتر که میشدم دایرهی معلومات من از محیط وسیعتر و واقعیتر , و قوهی خیال من خلاقتر میشد . پسرکی شده بودم ظریف و سالم و بشاش و کَمکی هم هم از شما چه پنهان تُخس ! و حالا دیگر با علی دبستان عنصری میرفتیم و کت و شلوار شاپور متحد الشکل میپوشیدیم و کاسکت میگذاشتیم . گفتم : " قانفِت!! " برگشت با خنده نگاه ملوسی کرد و پنجرهای که در نبش کوچهی ما خالی مانده بود و صدای بارانی زنی که با اسنانس شکوفهی نارنج توی کوچی مه گرفته میغلتید . قمر بود یا روحانگیز ؟ که پای تیر چوبی برق ایستادم و احساس کردم در آهنگ و باران و مه و نبش کوچهی خلوت آهسته نمو میکنم . و هم در این دوره بود که پا از کوچه بیرون میگذاشتیم و کاسبهای محله را نم نمک میشناختیم , که هر یک موافق احوالشان لقب یا صفتی یدک داشتند : احمد سیگاری , پُخدوز , شنگول , شَله معین و چه . به تقلید سریال سینماییِ " خنجر مقدس " آرتیست بازی و بزن بزن میکردیم , ( با هفتتیر و خنجر چوبی که کاردستی خودمان بود . ) یا بیرون شهر باغ " محتشم " میرفتم تا با سنگانداز سار و گنجشک و کاکایی شکار کنیم و در ماه توت دست جمعی به " هفت باغ " ریسه میشدیم که فضای وهم انگیزی داشت و میگفتند پشت هر درختتش جنی با لباس سفید توی مه ایستاده است . اما باغ "سبزه میدان" برای ما همیشه لطف دیگری داشت , که مرکز شهر بود و زیر میلههای شرقی آن پیراهنهای زنانهی لهستانی حراج میکردند , که رنگارنگ و تمام دست دوم بودند و ما در آن هفت و هشت سالگی نمیدانستیم حکمتشان چیست . فقط چند سالی بعد سکه افتاد و دانستیم که اینها پیراهنهایی بودند که صاحبشان به "آشویتس" و "تربلینکا" و دیگر اردوگاههای مرگ رفته و مبدل به خاکستر شده بودند ... از باغ " سبزه میدان" تا ساعت بلدیه خیابان شاه بود . آن روزها در نگاه سودایی من این خیابان چقدر طولانی و آن باغ چه باشکوه و بزرگ مینمود ! آن باغ پر خاطره, شبهای تابستان تبدیل به گاردن پارتی میشد که در ضلغ غربی آن موزیک مینواختند, و زنان و کودکان در میان درختان بلندِ کاج و فانوسهای مهتابی گردش میکردند , و ما در بوی ملایم درختان بلندِ کاج و فانوسهای مهتابی گردش میکردند, و در بوی ملایم ریگهای شسته و بنفشهی وحشی پشت میزها کوچک پاکیزه مینشستیم و بستنی ثعلبی با شربت توت فرنگی میخوردیم, ترنم شورانگیزآکاردئون از دور یادم است , شعلههای نقرهای ستارگان در مه نیلی شب , و خنده ملوس و هالهی دور چشم سیاه زنده آبی . بیرون که میآمدیم, چرخی در خیابان شاه میزدیم که شبها منظرهی بدیعی داشت : کافه قنادی نوشین که قسمت کافهاش محفل مردان وزنان فرنگیمآب شهر بود , میوه فروشی الله وردی با تابلوی زیبای حبیب محمدی ( باغی و باغبانی و گلابی تنومندی به کولش) که ویترین خود را با برگ و میوههای نوبرانه تزیین میکرد و فیالواقع بوتیک میوههای فصل بود , سینما " مایاک " با فیلمهای ماریا مونتز , هتل ساوُی , قرائتخانهی ملی , میدان بلدیه و عمارتهای چند اشکوبهی روسی و گلباغش و کمی پایینتر , تماشاخانهی گیلان و " سالوس" مولیر (تارتوف ) و دختران و پسرانِ شیک پوش و آلامد که در پیادهروی خیابان با تانی قدم میزدند .. خیابان شاه با این منظره , مخصوصن در صراحت رنگهای شب , حال و هوای غریبی داشت و به طرز رازگونهای درون مرا سرشار از بداهت و آهنگ و تصویر میکرد ... بس کنیم !
وصفی که از رشت دوران کودکی خود دادهاید , بیشتر به گوشهای از پاریس اوایل قرن شبیه است !
بله آن رشت کودکی من دیگر رشت امروز نیست . و این را با تعصب یا مثل پیرمردهایی که دچار شورش خاطرات میشوند , نمیگویم . باید توجه داشته باشید که اولین قرائت خانههای ایران را ما در رشت داشتیم . اولین شهرداری , تلفنهای مرکزی , تلگرافخانه , تاتر , سینما , چاپخانه , روزنامه , عکاسی , دبیرستانهای دخترانه و آنچه مربوط به فرهنگ و تمدن معاصر است . امروز از بقایای آن رشت مهربان شاید فقط مردمش ماندهاند .
شما تا چند سالگی در رشت بودید؟
حدودا تا یازده سالگی , اواخر دههی 20 بود که پدرم در فَترت اقتصادی کشور زمین خورد و کسب و کارش رو به کساد رفت و چندی بعد در آستانهی کامل ورشکستگی افتاد , طوری که ظرف یک سال دکان و تخته کرد و خانه را فروخت و به زخمهای خود زد , و بعد هم بُنه کَن به تهران کوچ کردیم , که تازگی چو افتاده بود قبلهی حاجات است و به هر کجایش بیل فروکنی , به گنج میرسی . ما در تهران به گنج نرسیدیم . خانواری بودیم نگونسار , در ولایت غربت , با دو اتاق اجارهای و اندوه خاموش یک بدبیاری بیهنگام که لطف خنده را از لبهای ما زدوده بود . در واقع تا پدرم در یکی از ادارات دولتی کاری دست و پا کند و برادر بزرگم , محمد, در نوجوانی وارد بازار شود و گوشهای از بار پدر را بگیرد , مادرم که زنی هوشمند , با مناعت , قوی و دلدار بود , ظروف اعلا , فرشهای باقیمانده و جواهرات خود را هر چه داشت , دانه دانه فروخت و با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشت و بالهای امنش را برسرمان گسترد , و تا پایان به معنای دقیق کلمه ما را به منقار کشید . و من در همین دورهی تلخ کامی و نامرادی بود که بلندی و زیبایی روح زن را کشف کردم و واژههای مجردی چون ایمان , عظمت , عشق , کرامت نفس و بینیازی در عین نیاز را در وجود مادرم به رای العین و مجمسم دیدم. دورهای که دبستان * را تمام کرده بودم و با توسط یک آشنای قدیم خانوادگی به اتفاق برادرم , علی , وارد دبیرستان رازی شده بودم که جایی بود در خیابان فرهنگ , مدرسهای کهنه اما اعیانی , با مدیران فرانسوی و یک بخش خارجی که مختلط بود و محصلین آن از مدارس ژاندارک و سن لویی میآمدند .
...
* دبستان را خودم تغییر دادم در کتاب " دبیرستان " بود که به نظر میرسد اشتباه چاپی باشد .
پی نوشت : " دوعکس / آیدین آغداشلو " را هم یادم مانده , یکی از همین روزها !