بعد
من هنوز روی دور پر حرفیام اعتراف میکنم از دیروز همین موقع آرامترم . شاید چون الان هیچکس اینجا نیست که مجبور باشد دست کم وانمود کند که گوشش با من است .
دیروز رفتم خانهی مادرم . خواهرهایم باید میرفتند بیرون اینقدر دست دست کردند تا ما برسیم یک نظر هم را ببینیم و رفتند, بعد من و باربد ماندیم با پدر مادرم . من عین رادیو یک سر حرف زدم همینطور آلودگی صوتی ایجاد کردم . باربد مات و مبهوت نگاهم میکرد , طفلی مامان و بابا! آن دوتا هم نبودند مجبور بودند تنهایی با چشمهای مشتاق همینطور نگاهم کنند . برایشان آن یک چند صفحه از کتاب اکبر رادی را خواندم به بابا نگاه نمیکردم چون اشکش درآمده بود بعد من بغض میکنم چون انسانی هستم با اشکِ دمِ مشک . بابایم دل نازک شده خیلی وقتها پای تلفن هم میفهمم دارد صدایش را کنترل میکند بابت موضوعات متنوعی میتواند چشمهایش مرطوب میشود. راستش فکر میکنم اینطوری بهتر است نمیریزد توی خودش یک جور تخلیه است . بابا از بعد از خرداد هشتاد و هشت یک طوریتر شده . برایش چند وقت پیشها اولین بار که
این آهنگ دنگ شو را گذاشتم دیدم ای بابا ! گفتم ناراحتت کردم ؟ گفت نه دلم برای ناوک مژگانِ نادر گلچین تنگ شده . یادم باشد تا اینترنت ملی نشده پیدا کنم برایش دانلود کنم . یک وقتی همهی اینها را روی کاست داشت با یک ضبط بنتون دکل باندهایش وقتی مامان آن را برای بابا کادوی تولد میخرید از قد خواهرم در آن زمان بلندتر بود . دگمهی پاورش را که میزدی از جا میپراندت تا این حد که شیشه های قدی پنجرههای جنوبی آن خانه خیابان نورگستر , پشت دانشگاه صنعتی دچار لرزش مختصری میشد . روزهای آخر مهلت فروختن نوار کاستِ غیر مجاز هر چه از حقوق آن ماهشان مانده بود تند تند خریدند . یک عالمه ویگن خرید آورد خانه دنبال " طوفان در دریا غوغا میکرد " میگشت , دست آخر پیدا کرد کیف کرد انگاری که گنج پیدا کرده باشد . بعد یک کاست داشت که رویش به جای محمدرضا شجریان نوشته بود سیاوش شجریان و میخواند ای خسروی خوب , آن را با لذت تمام نشدنی گوش میکرد . شهیدی و بنان که اصلن روی همهی ما سرِ ما جا داشتند . بعد فکر نکنید ما اینقدر بچههای فهمیدهای بودیمها! اصلن هم نبودم . اما با این صداها بزرگ شدیم و بعدترها عقلمان رسید و فهمیدم بزرگ شدن با این صداها گنج روزگارمان بود. مامان که اصلن در عوالم دیگری بود . عاشق ویجنتیمالا و راجندرا کومار بود به طرز غریبی . اما گفتم شهیدی مخصوصن یک چیز دیگر بود توی خانهی ما. طوریکه حتی خواهرم در عالم کودکی وقت بازی با خودش وسط زمزمههای من درآوردی خودش یا تکرارترانههای شهره و نوشآفرین مخصوصن این یکی که خیلی دوست داشت " از این ور, از اون ور! واسهت عرضه کنم قِرهای نوبر " گاهی هم میخواند
" گریه را به مستی بهانه کردم " , بعد خاله ام میآمد توی ضبط بابا گلوریا گینور گوش میکرد یا الویس پریسلی . هدفون را میگذاشت توی گوشش اما ما همه جای آن خانهی 60 متری میشنیدیم چه گوش میدهد. بعد آدامس هم میجوید خروس نشان وقتی میجوید هی بادکنکهای ریزی را که من نمیفهمیدم چطور درست میکرد بین دندانهای آسیابش میترکاند, آخر هم یاد نگرفتم آن چق چق های وقت آدامس جویدن را , سوت زدن را هم یاد نگرفتم باربد هم هر چه سعی کرد نتوانست یادم بدهد . داشتم میگفتم خالهام با آن شرحی که دادم روی پایش هم کتاب منطق سالِ چهارم فرهنگ و ادب بود امتحان نهایی داشت . با آهنگ ایرانی درس نمیخواند فکر میکنم حواسش پرت میشد اگر وقت درس خواندن ایرانی میشنید.
بابا یک سری عکس کنار گذاشته بود نشانم داد, گفت ببر برایم اسکن کن بفرست برای
دوست قدیمی . گفت دوست قدیمی اینبار تلفن که زد اول گفت سلام بعد گفت این را گوش کن و برایم از روی کامپیوترش آهنگ
کام توگدر بیتلز را گذاشت ... این را که گفت بغض نکرد با منبسط ترین لبخندی که این اواخر ازش دیدهام گفت وقتی آهنگ تمام شد گفت بگو هر چه میخواهی برایت پخش کنم بابا گفت
پنی لین را میخواهد توی دلم گفتم یادم باشد یک منتخب بیتلز برایش ببرم عصرها سر کار گوش کند کیف کند همانهایی که با دوست قدیمی روی صفحههای سی و سه دور گوش میکرده یواشکی دور از چشم بزرگترهایشان آبجو میخوردند سیگار چس دود میکردند . حالا بابای من یک کسی را دارد که کارت تلفن بخرد حساب کند اختلاف ساعت را حواسش باشد که ویکند آنور آب باشد حتمن, بعد تلفن بزند ساعتها جوانیاش را , بالا پایین کردنهای خیابان شیک را در روزگارِ دور با کسی مرور کند که همراهش بوده . نمیدانید برای بابای بیکَس من, اینها یعنی چه ! یعنی اتصال با رشتههای گم شده از زمانی دور که هیچکس اطرافش نبود تا وقتی خاطرات روزگار طلاییاش را مرور میکند دقیقن بداند دربارهی چی دارد حرف میزند . یک طور خوبی دلم سبک میشود بابت این اتفاق خجسته در شصت و دوسالگیاش .
طرفهای ده صبح زنگ زدم که دارم میآیم وقتی رفتم فسنجانِ مامان قل میزد برشهای ماهی نمک و فلفل و گلپر زده منتظر غلتیدن در ماهیتابه بودند به ارواح پدر و مادر و همینطور برادر ناکامش قسم خورد, من زنگ زدی رفتم این حوالی ماهی سفید گیرم نیامد اینها کفال است ببخش مارجان تی شکمه ره بیمیرم ایلاهی * . بعد من اشتها نداشتم یعنی اصلن نمیتوانستم چیزی بخورم چون هنگ اور بودم و رویم نمیشد بگویم . گفتم بگذار فسنجان سر فرصت سفت شود کیفش بیشتر است بعد هی آب خوردم تا بشود بنشینم سر سفره . اما اخر دستم رو شد باقیماندهی خورش را داد بیاورم خانه دو برش ماهی سرخ نشده هم گذاشت تاکید کرد ناهار امروز ترتیب شله پلا را خودم بدهم باربد آمد بخوریم بعد حتمن بهش زنگ بزنم گزارش بدهم که به اندازهی کافی هم کیف کردم هم سیر شدم . گفتم چشم !
مامان که عصر خوابید بابا برایم هر چه را که روی فلش مموری از بیبی سی فارسی , خودش ضبط کرده گذاشت ببینم , یعنی گفت یک کشفی کرده این اواخر که توش یک سورپرایز هم برای ما دارد . گفت این دختر میخواند اصلن آدم یک طوری میشود گذاشت دیدم سپیده وحیدی را میگوید . البته میخواست نوازندهی دف آن اجرا را نشان ما دهد, کیف کنیم . گفتم من فقط یک دانه آهنگ از این دختر شنیده بودم به طرز غیر قابل باور و غیر منتظرهای کیفور شدم اصلن به وضعیتی . بعدش برایم آهنگ مارک آنتونی و پیت بال را گذاشت گفت ببین چقدر قشنگ است . گفتم من هم دوست دارم برای باربد هم آهنگ جدید برو بکس را گذاشت بالاخره کامل دیدیمش . البته من کماکان تمام مدتی که اینها را نشانم میداد هم داشتم حرف میزدم . اصن من نمیدانم دیروز چه مرگم بود حتی الان هم نمیدانم چه مرگم است دقیقن اما یک مرگی ام هست حتمن . فقط حرف نمیزنم خیلی هم فحش میدهم آخر باربد به من تذکر داد که اناهیتا حرفِ بد ؟ بعد ازش عذر خواستم وبه بابا گفتم این روزها آدم اگر فحش ندهد حُکمن میمیرد . با هم به این نتیجه رسیدیم که دولت دهم مثل این شیلنگهایی که سرش یک چیز فوارهطوری دارد , روی چمن پارک ها تپ تپ میچرخد تا به همه جا آب برساند, در جمیع جهات ریده . کِی و چطوری قرار است آباد شود ؟ بابا گفت میترسم به عمر باربد هم قد ندهد . گفتم من هم ! همینطور که حرف میزدم بابا یک سنگ انداز و یک گردالی آورد داد به باربد گفت آخرین بار که رفته رشت در یک مغازهی صنایع دستی اینها را دیده و خریده . اسباب بازیهای بچگیشان بوده . به باربد توضیح داد که سنگ انداز را نگه دارد فقط, بعد گفت ما آن وقتها گنجشک میزدیم بعد یواشکی گفت خیلی خوشمزه بود , من چپ چپ نگاه کردم که بابا حرفهای بد رفتاری با حیوانات نزن باربد گیح نگاهم میکرد مجبور شدم توضیح بدهم که این ها قصد بدرفتاری نداشتند اصلن اصول بازی و سرگرمی فرق داشت بعد بابا از آغوز بازیهایشان برایش تعریف کرد و یک عالمه چیز دیگر . بابا که تعریف میکرد من فکر میکردم کلن چرا همه چیز یک طور دیگر بود؟ حتی زمان ما هم یک جور لمس و کلنجار با طبیعت توی بازیهایمان بود . یادم آمده آن وقتها ما خودمان که به بچه میگوییم گل جاندارد نباید بکنیاش باید مراقبش باشی همین یاسها را که من نمیدانستم بهش میگویند پیچ امینالدوله و تا همین اواخر خیلی جدی فکر میکرد پیچ امین الدوله اسم یک مکان و گذر است را میکندیم . از زیرش سعی میکردیم بین پرچمهایش آن را که سرش سبز است بعدتر توی مدرسه فهمیدیم مادگی گل است بکشیم بیرون یک قطره شیرهی ته آن را بخوریم . اگر یاس سفید بود شیره شیرین و کم بود اگر یاس به زردی میزد قطره درشتتر بود اما قدری به ترشی میزد ... آیا به اندازهی کافی خوراکی نمیخوردیم ؟ آیا مرض داشتیم ؟
من یک طورِ بدِ خوبی پر حرفم . فکر میکنم یک طور اضطراب دارم که بیشکل است . همهی حرفهای مهمم مانده . دیوانهی ملیحیام بعد سرم هی درد میکند . یک هفته است سرم درد میکند آخر شبِ دیشب خانوم برادر فرجام دو تا قرص مسکن بهم داد قدری آدم شدم . هان بله آخر شبِ دیشب آنجا بودم چون تولد خانوم برادر فرجام بود . یک دخترکی است یازده دوازده سالی از من کوچکتر و مهربان که من هر روز از روز قبل بیشتر دوستش دارم . دیماهی دوست داشتنیای است . قبلن گفته بودم ؟ من پاییز را خیلی دوست دارم خیلی زیاد اما فکر میکنم برای دنیا آمدن دی, مهر و اردیبهشت بهترین ماههای سال هستند شاید چون زیبایی بینظیری دارند . دقت کردم یه طور بیعلت بی دلیلی متولدین این ماهها را اصلن یک طوری دوست دارم که دست خودم نیست . یا دست کم اینطور است که بهشان یا پشت سرشان عاطفهام را یک طوری ابراز میکنم که وقتهای دیگر نمیکنم . همین الان در همین لحظه یادم آمد آن بچههم که این مهر نه مهر قبلی رفت, اردیبهشتی بود ! همان بچه که من وقتی خیلی خودمم نمیدانم یکهو چطور میآید خودش را میچپاند توی نوشتههای من . آاااااخ
من سعی میکنم کمتر حرف بزنم ور ور کردم . خودم میدانم . باید بیایم تند تند یک چیزهایی را توی این هفته برایتان بگویم . یک سری سفارش است . یک سری وبلاگ است که میخوانم حتمن شما هم میخوانید اما میخواهم بیایم تاکید کنم که بخوانید . چند تایی هم نوبرانه تازه از تنور در آمده دارم میخواهم آشنایتان کنم . یادم باشد آن چیزی را که هی میخواهم بنویسم
دربارهدلتنگی , حتمن بنویسم اگر دل یاری کرد . حتی روی یک کاغد کوچک نوشتهام آناهیتا یادت نرود رسالهی دلتنگی را چسباندهام آن گوشهی کناریِ یخچال که فقط خودم میدانم کجاست که یادم نرود ... یادم باشد حتمن آن چند صفحه کتاب مکالمات اکبر رادی را اینجا تایپ کنم مخمل که آن پایین کامنت گذاشته هم یک روزی به بابایش تلفن کند برایش بخواند یا صدایش را ضبط کند برایشان بفرستد سر فرصت برای خودشان چای بریزند به صدای مخلمل گوش کنند که برایشان کتاب میخواند . یادم باشد "دو عکس/ آیدین آغداشلو" را تایپ کنم اینجا بگذارم و هم بفرستم برای صفحهی شخصی ایشان در فیس بوک هر چه گشتم این متن هیچ جا روی اینترنت نبود که نبود! احساس می کنم این رسالت برعهدهام است آن نوشته را به محتوای فارسی وب اضافه کنم . یادم باشد یک سری از یادداشتهای گودرم را اینجا بگذارم حتمن . اگر اینترنت ملی شد , مینشیم سر پروژهای که همیشه توی سرم است . بهتان نگفتم! یک روزی بالاخره مینشینم تمام جراتم را جمع میکنم یک داستان بلند طنز مینویسم درمورد آدمهای اطرافم . اگرجرات این را نداشتم دست کم حتمن یک قصهی خوشگل طنز دربارهی تفاوتهای بنیادین مادرم و مادر فرجام مینویسم و همین طور تفاوت در جهانبینی دوخانه . یک چیز خوبی میشود میدانم, از وقتی "عطر سنبل عطر کاج " را خواندم دلم میخواهد اینکار را بکنم . یعنی بضاعت من شاید شاید شاید اینقدر باشد . احترام خانوم جزایری دوما سر جایش ولی من عمرن عرضهی گلی ترقی بودگی ندارم . دارم حد و سطح خودم را باور میکنم . این را هم بگویم و بروم . یک اتفاق خوبی در من افتاده هفتهی پیش فرجام رفت برای کسی گل بخرد ما توی ماشین بودیم ( بعله فرجام آنقدر تنهایی خوب گل میخرد که با خیال راحت میتوانی بنشینی توی ماشین و لذت سورپرایز شدن با یک دسته گل زیبا را از دست ندهی به جای اینکه با نگرانی هی به آقای گلفروش سفارش کنی این کار را بکن آن کار را نکن ) داشتم میگفتم ما این ور خیابان توی ماشین بودیم من نگاه میکردم سرک کشیدم توی گلفروشی بعد دیدم کنار گلفروشی یک لوازالتحریر فروشی بود که روی شیشهاش یک کاغد چسبانده بودند که تقویم نود و یک رسید . لحظهی اول ذهنم جواب نداد نود و یک ؟ چه زود ! من اینطوری ام یک وقتهایی فصل ها را گم میکنم مثلن یادم میرود منتظر فصل سردیم یا گرم! قرار است تابستانی بپوشیم یا زمستانی . در آن لحظه شاید چون گل ها را نگاه میکردم ذهنم خیلی تابستانی و گلباران بود بعد یادم آمد خب اول زمستان است الان. نگاه کردم دوباره به کاغد برای اولین بار گفتم خب ! همین . این خب همین قدر که هیج طور بدی نبود خیلی خوب بود ! نه از سر بیتفاوتی بود نه همین است که هست . یک صلحی تویش بود و افسوس نبود و این خیلی خوب است
* اعتراف میکنم دلم خواست در اینجای نوشته ادای
میچکا کلی را دربیاورم عین جملهی فارسی / گیلکی مادرم را نقل کنم . اصلن هم از این کار خجالت نمیکشم حالا که اعتراف کردهام.
رفیق سبک وزنم
جواب سوالم در نوشتهی پایینی را داده . همچین رفقایی داریم ما . نمیگذارند سوالت بیجواب بماند.
آغوز : گردو
سنگ انداز : تیرکمان
گردالی : فکر میکنم یعنی فرفره از این مخروطهای چوبی که روی نوک میچرخد
پیام شخصی : ای کسی که عقت گرفته بود از
نوشتهی قبلی , جلوی جفنگ نوشتنم را نمیتوانم بگیرم اما خیلی سعی کردم بهخاطر گل روی تو کمتر " بعد " بنویسم .