|
|
Sunday, March 04, 2012
شاید سینماییتر بود اگر چیزهایی میگفتم و این عکس ناگهان ظاهر میشد. اما بگذارید سینماییتر نباشد و همین طور واقعی بماند. عکس را از یک کارگاه ساختمانی دور از تهران گرفتهام. دستشویی کارگاه است. نوشته بهداشت را رعایت کنید و خط کشی کرده برای ایرانی و افغان یا همان افغانی. این عکس دو سال است در بایگانی من نیش میزند.
فیلم خدمتکاررا نمیدانم دیدهاید یا نه. داستان بردهداری مدرن در آمریکا در سالهایی نه چندان دور. یکی از داستانهای تلخ فیلم جدا کردن دستشوییهای خدمتکارانِ سیاه خانههاست در خانهها. این تصویر نیاز به توضیحِ من ندارد. ما عادت داریم خودمان را از اجتماعمان تفریق کنیم این وقتها. من فقط یاد قصهای افتادهام از سالهای دورِ خودم.
ما سالها پیش به زحمت و سختی قطعه زمینی خریدیم و آبادش کردیم. قصهی باغ را همینجا قبلن گفتهام. یک منطقهی ویلایی نه خیلی دور از تهران و نه خیلی نزدیک به شهر و روستاهای اطراف و پر از باغهای نیازمند به باغبان و کارگر. بهترین جا شاید برای پناهجویان افغان در سالهای سخت جنگ. شهرک یک آبیار داشت. نامش سیف الدین بود. برای خودش کیابیا بود. نوبت آب دستش بود و با دوچرخهاش منطقه را توی دست داشت. ما که اشتباه بُر خورده بودیم میان آن شهرک اعیانی انگار بیشتر به دلش مینشستیم. هر بار میآمد، روز بود یا نیمهشب، با پدر بلند میشدیم و از ساختمانِ نیمهکارهای که سالها کشید تا تمام شد بیرون میآمدیم و با هم باغ را آب میبستیم و چای میریختیم و گپ میزدیم تا نیم ساعت نوبت آبِ باغِ نوپا پر شود. یک روز سیف الدین با پسر نوجوان خجولی آمد. 14 یا 15 ساله. شاید سه سالی از من بزرگتر. گفت خواهرزادهام است. آمده از افغانستان برای کار. این اولین دیدار ما بود با عبدالغفور.
ما تقریبن هم قد بودیم. تقریبن هم سن. او بسیار نیرومندتر بود و بسیار محجوبتر. آن قدر ساده بود و آن قدر امن که زیاد طول نکشید یکی از خانوادهی ما شود. ما فقط آن قدر داشتیم که مزد روزانهاش را بدهیم و او آن قدر معرفت داشت که آن باغ را خاکِ خودش بداند. میرفتیم و برمیگشتیم، گل کاشته بود. آب داده بود. وجین کرده بود. مادر برایش سهم غذا بار میگذاشت و به اصرار و اصرار آخر همسفره شد با ما. پدر شرط کرده بود میتوانم توی باغ کار کنم و مزد بگیرم. مزد آن کار شوق داشت و شرمندگی. شوقش مزد عرق ریختن بود و شرمش قیاس با کاری که عبدالغفور میکرد. در چهارده سالگی ناچار بود یک مرد کامل باشد. مرز شکستنی و باریکی بود بین نیازهای کودکانهاش، مناعت مردانهاش و دل شکستهاش. او شده بود عضوی از خانه ما و نشده بود. هر چیز تعارفش میکردی سربه کار و سر پایین جواب میداد نه! و نون را به کسر میگفت.
روسها افغانستان را ترک که کردند عبدالغفور پر درآورد و رفت شهرش. یکی دو ماه بعد برگشت. با کت و شلوار نو. قیافهای که آشنای ما نبود. ما به تقلید از خواهر کوچکم که تازه زبان باز کرده بود به شوخی صدایش میکردیم ابویی. پدر پرسید داماد شدی؟ سرخ شد و خندید. گل پری را شیرینی خورده بود و آمده بود برای خداحافظی. عبدالغفور که کمی از من بزرگتر بود، که جای دو مرد کار میکرد، که شبها پدر با رادیو موج کوتاه برایش ترانه افغانی میجست و بیصدا و بیتوقف اشک میریخت، که عاشق اسکناس هَزاری سبز بود، که ساده بود و پاک بود، آمده بود به خداحافظی که برود زندگی راه بیاندازد با گلپری و خانهاش را بسازد و تمام چهرهاش میخندید از شادی و امید و غرور. هنوز طالبان نیامده بود. هنوز آمریکا نیامده بود که عبدالغفور رفت.
من این عکس بالا را که میبینم یاد کودکی خودم میافتم. یاد باغچهای که با همت او با هم سبز کردیم و حالا نه مال ماست نه مال او. یاد چشمهای همیشه دوخته به زمینش میافتم و دستهای ترک خورده و زبرش. این عکس مرا یاد شرمندگی میاندازد از برادر بزرگی که کار کردن به من آموخت و مرد بودن و درست بودن را. فیلم خدمتکار هم مرا یاد همین عکس میاندازد. آیا ما روزی جرات خواهیم کرد فیلمی بسازیم شبیه این؟ شبیه این تصویر بالا از خودمان؟ آیا روزی جراتش را خواهیم داشت؟
دلم برایت تنگ شده عبدالغفور. دلم برایت تنگ شده.
|
|
|
فید برای افزودن به ریدر
آلوچهخانوم روی وردپرس برای روز مبادا
عکسبازی
کتاب آلوچهخانوم
فرجام
آرشیو
October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
Subscribe to Posts [Atom]
|