یکم : صبح یک روزی وسط هفتهی "بعدازظهری" نیمهی آبان است . از خواب میپرم . کسی خانه نیست . نباید هم باشد . مامان و بابا باید سر کار باشند . خواهر کوچکتر خواب است . باید بیدارش کنم کارهای ماندهمان را تمام کنیم . پلوپز را بزنیم به برق, ناهار گرم شود , نباید به گاز دست بزنیم , حواسمان باشد که دیر از خانه بیرون نرویم تا دیر به مدرسه نرسیم . از هفتههای بعدازظهری متنفرم . من نه سالهام کلاس چهارم . او پنج ساله است , کلاسِ آمادگی . خانه مثل هر روز صبح است اما من مثل هر روز صبح نیستم . ناخودآگاه میروم زیر زمین . دنیال مامان بابا میگردم . میدانم سرکارند اما دنبالشان میگردم , دو گونی سیب زمینی و پیاز میبینم باز و پهن شده وسط زیر زمین . یادم نمیآید متوجه شده باشم کی خرید کردهاند ... خواهرم را بیدار میکنم مامان یکهو میآید خانه . به من میگوید که من امروز به مدرسه نخواهم رفت , مادر بزرگ دارد از رشت میآید من باید قوی باشم , بابا را دیشب که ما خواب بودیم آمدهاند گرفتهاند ... شاید دنبال مامان هم بیایند . میفهمی که ؟ ... میفهمم ! بندِ دلم پاره میشود اما هیچی نمیگویم , ساکتم . مادربزرگم میآید که اگر اینطور شد تنها نباشیم یک وقت ... مامان گریه میکند , تند تند سیگار میکشد ! نمیآیند دنبالش چند روز بعد برمیگردد سر کارش آرام و بیصدا , سیگار میکشد , دعا میکند , سیگار میکشد , موهایش سفید میشود , سیگار میکشد .سه شیفت کار میکند سیگار میکشد . میرویم ملاقات , سیگار میکشد , حکم بابا میآید, سیگار میکشد , مادربزرگ برمیگردد رشت , اوضاع قرار است تا وقتی کلاس دوم راهنمایی را تمام میکنم همین ریختی باشد . شبها سهتایی میخوابیم پیش هم, نمیتواند بین ما دوتا بخوابد عادت دارد گوشهی تخت بخوابد . خواهرم هر شب با من وارد معامله میشود که همین یک شب, نوبت او باشد , حساب نوبتهای من به هزار و دویست شب رسیده باز با من چانه میزند. یادم نمیآید دستِ آخر نوبتِ من شده باشد ! اما از همان فاصله هم بوی سیگار میدهد ... من را بستری کرده بیمارستان , جلوی رویم سیگار نمیکشد سیگار برای مریض قلبی ضرر دارد . من را میبوسد بفرستد اتاق عمل , نفسش بوی سیگار میدهد , من را برمیگرداند خانه , توی بالکن سیگار میکشد . حکم انفصال دائم از خدمات دولتیِ بابا را همان شب همکارش میآورد خانه . مامان میگوید "بچهام را زنده از بیمارستان برگرداندهام خانه , به آن کمیتهی تصمیم گیری بفرمایید هیچ چیزی نمیتواند خوشی امشبم را خراب کند . " روی بغضاش دود را قورت میدهد ... بمباران است ما نفهمیده بودیم , شاید شب بیست و دوی بهمن , جشنی تولدی چیزی است, تلویزیون خاموش بود یکهو یک چیزی در آسمان درخشید , ما فکر کردیم آتش بازیاست. رفتیم توی بالکن با ذوق آسمان را نگاه کردیم یک هو دیدیم همسایهی روبرویی میکوبد به در که " منافق چراغ را خاموش کن " به همسایهها توضیح میدهد اینها دارند با چراغ روشن جای ما را راپورت میدهند به خلبانِ صدامِ بعثی . همسایههای دیگر صدایشان درمیآید که خجالت بکش مرد . همسایگی این خانه افتخار دارد برای ما ! چه افتخاری ؟ من بابایم فقط بابایم است نه منافق است نه مایهی افتخار, بیشتر از هر چیزی قایمش میکنم این روزها , هم خودش را هم دلتنگی شطرنج بازی کردن , فوتبال تماشا کردن و ویگن گوش کردنِ با او را ! مامان زیر راه پلهی تاریک وسط هیاهوی بیرون و ضد هواییها سیگار میکشد با هم به نفهمی همسایهی بدترکیب میخندیم با آن دختر خر گندِ دماغش ... تنبل , گاو و درسنخوان است , همش میترسیدم به بقیه بگوید بابایم کجاست ! خوب شد بعد از عمل جراحی مدرسهام را عوض کردم آمدم نزدیکتر از شرش در امانم . میدانم به بابای خوشتیپِ قد بلند و جوان من حسودیاش میشود , بچهی آخر خانواده است , همسن من است اما دوبار عمه شده , بابایش پیر است کمربندش را زیر شکم گندهاش میبندد , بابای من روزی دوبار هر نوبت بیست تا دراز نشست میرفت که شکمش را تخت نگه دارد , من و خواهرک نوبتی روی پاهایش مینشستیم . گاهی هم دوتایی . با هم دراز نشستها را میشمردیم ...برف آمده مدرسهها تعطیل است , مامان زود آمده خانه , تا شب نشده پارو را برمیدارد. ما هم با یک خاک انداز و یک بشقاب لعابی میرویم کمکش . همسایهی بغل دستیِ ارتشی, بالا سر پارویی ایستاده یکهو شرمنده میشود .تعارف میکند که کمک کند , مامان تشکر میکند میگوید که بچهها کمک میکنند , مامان زورش زیاد است حتی از آقای پارویی سریعتر است به چشمِ من . چند تا خاک انداز برف گل و شل شده را سعی میکنم پرت کنم روی ماشین همسایهی نکبتِ روبرویی . موفق نمیشوم . مامان به محض اینکه همسایهی بغل دستی و پارویی غیبشان میزند سیگارش را روشن میکند ... برف نشسته روی مقنعهاش . سرش مثل وقتی که روسری سرش نیست سفید است . همهاش سی و سه چهار ساله است .
دوم : از وقتی مطابق تقویم بارداری میدانیم گوشش در حال شکل گیریست و میشنود شبها فرجام برایش قصه میگوید . به دنیا که آمد صدایش را میشناسد توی همان بیمارستان چشم میگرداند به صاحبِ صدا نگاه میکند , روی سینهی فرجام میخوابد , بهترین بابای دنیا را دارد , عاشقترین , خوددارترین , دستپاچهترین , رفیقترین , همقدترین , پر انرژیترین ... یکهو ورق برمیگردد, این بهترینبابای دنیا باید دویست کیلومتر دور شود برای کار , با دل کوچک سه سال و نیمهاش باید دلتنگی را تاب بیاورد . اینقدر میدانم که خیلی کوچک است برای تحلیل این تغییر, پس باید برایش دغدغهی شخصی ایجاد کنم . میدانم خیلی اتفاقی چند قسمت از کارتون "بابا لنگ دراز" را دیده, اصلن فوبیای ترک شدن دارد , توی شلوغی اگر دستم را ول کند مضطرب میشود, باید خیالش را راحت نگه دارم تا جایی که میشود , "من" نباید از دوری بنالم , باید سهم قابل توجهی از زمان مکالمات تلفنی را به او داد خیالش راحت باشد که او هست, جایی نرفته ما را ترک نکرده فقط چند وقتی ( تا کی ؟ ) شرایط اینطور است . مثل یک ماموریت . عوضش آخر هفتهها خوش میگذرانیم . روی پل عابر میترسد به رویم نمیآورد , میگویم "من از بچگی از پل عابر میترسیدم دست کسی را میگرفتم , دستم را میگیری ؟" دست کوچکش توی دستم عرق کرده اما به رویم لبخند میزند میگوید "من هستم نترس ." ما با هم از هیچ چیز نمیترسیم . روال همه چیز عوض شده , وقت خواب دست میاندازد دور گردنم میگوید من مواظب توام وگرنه سرجایم میخوابیدم . آخر هفتهها میچپد بغلِ فرجام که من یک هفته است بابا را ندیدم , دلم تنگ شده . خرِمان میکند ... جدای این دوری باید با عینک و کفش طبی هم کنار بیایید . درست یادم نمانده که دلمان نمیآید به دلِ کوچکِ همیشه تنگش راه نیاییم , یا نه! میخواهیم خیالش راحت باشد که او از همه چیز, از کار, از دوری, از دنیا , مهمتر است , مهمترین دغدغهی ما دو نفر است!
سوم : من نمیدانم "نیما" دقیقن چند ساله است . اینقدر یادم میآید که یکبار جایی خواندم فکر میکند مادرش دیگر هرگز برنمیگردد , نمیدانم "رضا خندان" شغلش چیست , چه جور پدری است !؟ نمیگویم میدانم چه طور و چهقدر! اما میفهمم خیلی باید سخت باشد, گرم کردن سرِ پسربچهای که فکر میکند مادرش دیگر هیچگاه برنمیگردد , نمیدانم چهطور به نیمای کوچک اطمینان میدهد که مادرش او را از هر چیزی در دنیا بیشتر دوست دارد . " مهراوه " اینطوری که در خبرها آمده انگاری دوازده سال دارد . مجسمش میکنم صبح به صبح بیدار که میشود روزهای اعتصاب غذای مادرش را میشمرد به خاطر حقی که از او سلب شده . "مهراوه" حتی اگر بداند حق خروج از کشورش بهانه است باز از حجم چیزی که روی دل کوچک دوازدهسالهاش سنگینی میکند , کم نخواهد کرد . فارغ از هر رنگ و مرام و مسلکی او "مادرش " را میخواهد , نکند شوخی شوخی مادرش از دست برود! اینها بهکنار دلم میگیرد از غربت روزی که بفهمد این "زود بزرگشدن " چهقدر بد کوفتیست . نسرین ستوده را اصلن نمیشناسم, انگاری یک روزی در شهریور 89 برای پیگیری پروندهی موکلانش راهی زندان شد , خودش را نگه داشتند و آن حکم عجیب و غریب را برایش بریدند . نمیدانم چند ساله است چهطور آدمی است . اینقدر میفهمم زنی که دست با دستبند بسته شدهاش را دور گردن مردش حلقه میکند با آن لبخند زیبا , زنی که آن سوی شیشهی چرک سالن ملاقات برای پسرکش قصه میگوید , زنی که آن تو عروسک بافتن یاد گرفته برای نیمایش , زنی که بعد از یک ماه اعتصاب غذا, بوسه میگذارد روی لُپ بچهاش تا ببرد بچسباند روی صورت مردش , زنی که چهل وچند روز است لب به غذا بسته برای حقِ انسانی دخترکش , پر از "زندگی" است ... " زندگی" در خطر است ... "زندگی" باید بماند ... باید بماند !
لعنتی...گریه کردم واقعی...گوشه این سالن خالی صبح خاکستری شنبه...ولی زندگی باید بماند..زندگی در خطر است
ReplyDeleteعالی بود
ReplyDeleteو البته خیلی غمانگیز
This comment has been removed by the author.
ReplyDeleteدرد دارد. خیلی هم درد دارد. توی شرایط دردآوری هستیم. و دلم برای همه مان بد جوری داغ دار است. بیشتر غصه ام هم از ای است که نمی دانم چه کاری می شود کرد به جز چس ناله های بی اثر...
ReplyDeleteخیلی خوب بود و با احساس. بهعنوان یه داستان مانند دلم می خواست اون دو بخش اولی چند تا بخش دیگه هم داشته باشه.و ....شاید هم چون زیادی داشت خوشـ میگذشت دلم میخواست هی بخونم.
ReplyDeleteمرسی آلوچه خانوم :) مرسی
ReplyDelete... مُردَم
ReplyDeleteچقدر خوب بود، چه قلمی، چه ارتباط قویی بین ۳ تا سناریو...حیف که تا حالا نوشته هایتان را نخوانده بودم...
ReplyDeleteکمتر کسی هست که مثل شما دونفر انقدر خوب و زیبا بنویسه،دقیقا جوری که حرفی که میخواستی بزنی و نمی تونستی رو بخوونی.
ReplyDeleteپاینده باشید.