نیکیِ من
اینها را مینویسم که روزی بخوانی. شاید حوصله نکنی هیچ وقت به خواندنش. شاید
فارسی خواندن را یاد نگیری. شاید فراموش شود این نوشته. به همهی اینها که گفتم شک
دارم. اما شک ندارم به بودنِ تو. شک ندارم به ماندنت. امشب که اینها را مینویسم
تو 5 سالهای. سخت بیماری و هزاران کیلومتر دور از من و سرزمین مادرت شیمی درمانی
میشوی.
عشقِ من به تو اما 5 ساله نیست نیکی. بیست و پنج ساله است. از یک روز پاییزی
که منِ شر و شیطان با پسرک بلند و لاغر و محجوبی در حیاط تنگ و شلوغ مدرسه دست به
یقه شدیم سرِ بازی، مثل همهی پسرها. اما بعد که سوایمان کردند فحش ندادیم و
برویم مثل همهی پسرها. اخم کردیم و نشستیم کنار هم و بدون این که به هم نگاه کنیم
بحث کردیم و حرف زدیم و او شد امیدِ من، پدرِ تو. با هم بزرگ شدیم. با هم
شاعر شدیم. با هم عاشق شدیم. با هم خیابانهای تهران را خسته کردیم از راه رفتن.
با هم یاد گرفتیم زندگی را و تلخیهای زیاد و شیرینیهای اندک و غنیمتش را. آن روز
که فهمیدم این بختکِ ناخوانده میان شکمت پیدا شده ... آن لحظه که فهمیدم و هیچ
کاری از دستم برنمیآمد بکنم را میگویم. همان لحظه که شده بودم مرغ سرکنده و داشتم
میترکیدم و دستم از همه جا کوتاه بود، که حتی زنگ بزنم و با مادرت حرف بزنم و با
پدرت، دهانم باز نمیشد و پیش چشمم روزهای بیخیالِ جوانی چرخ میخورد و حرفها و
بحثهایمان. میدیدم پدرت را که سر به دیواری هزاران فرسنگ دور، این جمله به سرش
کوبیده میشود که آوردن کودکی به این جهان جنایت است. این جمله را ما گفته بودیم
دخترکم. ما که تو را و پسرک مرا به دنیا آوردهایم. غصهی نفَسِ پدرت که قفل شده
در سینهاش هنوز دارد خفهام میکند. آن روزها که همه چیزمان با هم و برای هم بود،
چه میدانستیم روزی حتی دستمان کوتاه است از هم را در آغوش گرفتن. از به هم تکیه
دادن و گوشهای گریه کردن.
من اما، از همان روزها که بچهای داشتن را جنایت میدانستیم و میخواستیم دنیا
را عوض کنم هم قند توی دلم یواشکی آب میشد از خیال روزی که دختر من با تو روزی همبازی
شود و دعوا کند و من و پدرت بخندیم به تکرار اولین روز خودمان. زندگی با ما اما
ناساز بود نیکی! سخت جلو رفتیم و تنها. تنها بودیم و تنها ماندیم و چارهای
نداشتیم جز پر کردن تنهاییِ هم. این پر کردنِ تنهایی هم بود که ریشه کرد بین رفاقت
من و پدرت. رویین تنمان کرد در رفاقت. میدانی عزیزکم؟ رفاقت پیدا کردنی نیست.
رفاقت ساختنی است. یک ساختنیِ سخت. یک بنای تاریخی است پشت آشناییها و دوستیها و
خوشیها و قهرها و دلگیریها. رفاقت جایی است درست پشت با هم ماندن در سختیها و
تنهاییها. مامان مریم تو و خاله آنا و امید و من از سختترین راه، این راه را با
هم آمدهایم. ما رفاقتِ تنیده در همیم. باربد فرزند پدر و مادرِ توست و تو دخترکِ
منی که همیشه میخواستم. ما راهی نداشتهایم غیرِ با هم بودن و پشت هم ماندن. ما
سالهاست نه راهِ دیگری داریم نه کسِ دیگری. برای هل دادن این زندگیِ بد دست و بد
قلق چیزی نداشتهایم جز همین رفاقت. زندگیِ ما پر بوده از دست اندازها و دیوارها و
سنگ از آسمان باریدنها و ما بی وقفه آمدهایم. اگر اینبار بارِ این سختی به تن
نازنین تو نبود، باز هم خم به ابرو نمیآوردیم از با هم پنجه به پنجه انداختنش.
اما درد دارد که تو این درد را بکشی عزیزکِ من. درد دارد که ما این درد را دور از
هم به دوش میکشیم، هر چند با هم. درد دارد وحشت از دست دادنت.
تقدیر ما این بود که تو سخت دنیا بیایی، که سختی بکشی تا به اینجا برسی. که مهاجرت
لذت داشتن تو و پدر و مادرت را از ما دور کند. نمیدانم لعنت کنم این دوری را که
مرا کرده مرغ پرکندهی در قفس و هیچ کاری از دستم نمیآید برایت، یا شکر کنم که
اینجا نیستی تا دلمان بترکد برای دارو و دستگاه و داشتن خرج درمان و دلسوزی و
پیگیری. گمانم باید شکر کنم. اما میخواهم روزی که این غول را خاک میکنی و بزرگ
میشوی و اینها را میخوانی، بدانی که تو تنها نبودی در این جنگ. ما تنها نبودیم.
من قصهی زندگیمان را روزی نوشتم. نامش شد آلوچه خانوم. آنچه بود که بر من و
پدر و مادرت و خاله آنا گذشته بود. با پدرت ساعتها بالا و پایین کردیم، قصههایمان
را به هم قرض دادیم. پدرت علی عابدینی قصه بود. آنجا که زندگی داشتیم و یخچال
نداشتیم قصهی پدر تو است. گل عروس که گندیده بود دسته گل عروسی مادر تو است.
اولین خواننده و ویراستار آن قصه پدر تو است. تو میوهی درخت آلوچه خانومی نیکی!
تو فرجامِ آلوچه خانومی! میدانم خطر بیخ گوشمان است. میدانم پس گرفتنت از این
بیماری امید است و امید و امید. اما ما چارهای نداریم جز جنگیدن برای پس گرفتنت.
ما چیزی نداریم ارزشمندتر از تو برای باختن. ما راهی نداریم غیر از داشتنت.
قصهی آلوچه خانوم هیچ وقت کتاب نشد. اگر میشد جایی در صفحهی اولش نوشته بود:
تقدیم به علی عابدینی قصهام، امیدِ رفاقتم. میخواهم این کتاب را از آلوچه خانوم
و پدر و مادرت پس بگیرم و صفحهی اولش بنویسم. به امیدِ ماندنِ نیکی! باش و کتابت
را از عمو تحویل بگیر! باش و بجنگ دخترکم. باش و بدان هر چه قدر سخت، هر چه قدر
دور، ما آدمهایی که با قصهی آلوچه
خانوم خندیدهایم و گریه کردهایم، تو را که حاصلِ این قصهای رها نمیکنیم و تا آخر
این مبارزه کنار تو و پدر و مادرت هستیم. دوست داشتن ما از بیماری تو بزرگتر است.
قویتر است. ماندگارتر است. تو آن قدر عمو و خالهی ندیده داری که حتی فکرش را هم
نمیتوانی بکنی. ما تو را رها نمیکنیم. ما تو را از دست نمیدهیم. ما تو را تنها
نمیگذاریم عزیزِ نازنینِ بیمارِ من. بمان نیکی. با امید بمان.
آخ .......
ReplyDeleteلعنتی
ReplyDeleteخیلی گریه کردم
خیلی دعا می کنم
باید خوب شه این بچه
باید!
آخ که قلبم تیر کشید. من هم مادرم و حتما برای این دخترک و همین طور پدر و مادرش دعا می کنم که خدا بهشون امید و دل روشن بده که این راه سخت رو با دست پر طی کنند.
ReplyDelete