Monday, January 28, 2013

.

نشسته روبه‌روی‌مان،  لیوانش را بالا می‌رود،  بهمن جوجه‌اش را آتش می‌زند به موهای کوتاهش دست می‌کشد،  می‌گوید " بی‌خیال!  یک نفر هم آدم را قبول داشته باشد، آدم را بفهمد کفایت می‌کند ... اصلن می‌شود با یک هوادار حزب زد " ...
دارد می‌شود دوسال که طولش داده‌ام مثل همه‌ی کارهایی که یاد گرفته‌ام به بودن آموزگار وابسته‌ام،  فکر می‌کنم تنهایی هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم.  اما این یکی فرق دارد،  می‌ترسی جا بمانی،  دوست داری دور و برش وول بزنی و باشی،  مهربانانه به رویت نمی‌آورد چه بی‌ابتکار و دست پا چلفتی هستی.  می‌گذارد لذت ساختن را بچشی.  کنارش ساختم.  بعد از مدت‌ها چیزی ساختم.  امروزم با دیروز فرق دارد و همه‌اش از سرِ سخاوتِ اوست. 

پ.ن: نوشته شد جهت ثبت در تاریخ. 

No comments:

Post a Comment