Sunday, March 17, 2013

تنها در خانه

این‌طور است که فرجام کارخانه است،  باربدک رفته تنهایی یک دل سیر معاشرت کند،  بین منزل خاله و مادربزرگ در تردد است.  من خانه‌ام . همین دوساعت پیش رسیدم. بعد از مدت‌ها با سُلماز رفتم دنبالِ کاری،  زودی رفتیم و برگشتیم اما چسبید .  سر راه یک متر پارچه خریدم شاید برای خودم دامن دوختم،  سه تا مرغ خریدم  و چپاندم توی فریزر،  رخت‌های تیره را ریختم توی ماشین .  در انتهای لیست خرید پایین قرصِ آبی برای سیفون،  نوشتم " رنگِ مو " لعنتی‌ها را ده روز پیش رنگ کرده بودم.   به گندم‌ها سر زدم.  هنوز نمی‌شود پهن‌شان کرد(جیره‌ی استرس هرساله که سر هفت سین دوسانت سبزه خواهیم داشت یا نه)  حقیقت‌ش این است که روزِ پنجم چنان سبزه‌ای می‌شود که کچلی و کوتاهیِ وقتِ تحویلِ سال یادِ کسی نمی‌ماند،  این به کنار،  یک جمله‌ی خنده‌دار دهان به دهان می‌گردد.  این‌که به دستِ آناهیتا سبزه می‌آید.  هر کدام‌شان حوصله کنند روز پنجم همین سبزه را خواهند داشت.  مشکل این است که به سبزه‌ای بالنده وقتِ تحویلِ سال فکر می‌کنند ولی من به سبزه‌ای که سیزده روز سر سفره‌ام بماند،  زرد نشود،  بو نگیرد!
کجا بودم؟  هان!  به گندم‌ها سر زدم،  یک دانه سیتریزین خوردم برای جلوگیری از ناآرامیِ احتمالی ،  دور از چشمِ فرجام برای خودم یک جور غذای چینی ساختم با یک عالمه ادویه (ده روزی‌ست که همه‌اش خودم را می‌خارانم و هر روز به فرجام قول می‌دهم که فردا بروم دکتر ).  ته مانده‌ی تنها بطریِ دست ساز قرمزِ دم دست را توی یک لیوان خالی کردم، رادیو فردا هم روشن است.  قصد کردم بنشینم یک چیزی بنویسم.  چه چیزی؟  نمی‌دانم.  بهاریه؟  نه!  چُس‌ناله؟  نه.  بزرگ شده‌ام.  نه بهاریه‌ام می‌آید،  نه چُس‌ناله.  شایدهم مخلوطی از هر دو،  مثل حزن صدای مرجان و مهسا وحدت وقتی می‌خوانند "دارم امیدی " . چه‌قدر دل‌م می‌خواست سرِ وقت‌اش بیایم اینجابنویسم که چه‌قدر می‌فهمم وقتی آن‌همه محزون از امید می‌خوانند،  که چه‌قدر ما همین‌ایم وقتی دل‌خون،  دست از انتظار آمدنِ آن روزِ خوب برنمی‌داریم.  خودم را می‌گویم،  با یک جور خرفتی اصلن انتظارش را می‌کشم.  کوتاه هم نمی‌آیم.  انگاری که چاره‌ای جز آمدن برایش نگذاشته‌ام.
می‌خواستم بیایم بگویم یک نیم‌سال مانده به چهل سالگی چه آرامم،  چه تسلیمم.  که باور کرده‌ام نه هیچ نقطه‌ای آخر دنیاست،  نه هیچ خوشی‌ای دست‌نیافتنی‌ترین ارتفاع بالای برجِ عاج!  که همین است که هست و این همین‌است که هست ترسناک نیست،  کوتاه نیامده‌ای،  توی خودش یک سازش دارد،  یک جور صلح.  صلحی که داناییِ تو می‌آید،  که دست و پا نزنی انرژی‌ات را صرفِ تقلای  بیهوده نکنی،  جانی را که  ممکن است یک وقتی برای نفس کشیدن،  برای باقی ماندن،  کم بیاوری. 

1 comment:

  1. آلوچه خانوم سلام
    نوروزت مبارک ...
    من یکی از اعضای پرتابه هستم. می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
    من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
    ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
    منتظرتیم

    ReplyDelete