نوزدهم شهریورِ پنجاه و هشت است یا بیستم. درست نمیدانم. آن روزیست که مردمِ خبرِ را شنیدهاند، مغموم و درمانده چهار دیواری خانه را تاب نیاوردهاند. زدهاند بیرون، مثلِ پدر مادرِ من. توی خیابانایم. شاید بلوار کشاورز ، الیزابتِ آن روزها. اینقدر یادم میآید که نزدیکایم به پارکِ فرح / لاله! تابهای بیشمار و بلند آن پارک توی خاطرِ هر بچهای میماند!
توی خیابان وسط شلوغی به هم برخوردهایم. نه لحظهی برخورد تویِ خاطرم مانده. نه خداحافظی. اینقدر میدانم توی خیابان ناغافل دیدهایمش. چند فریم توی ذهنم مانده. دست پسر خالهام را گرفتهام مامان کنار ماست. او دو سه قدم جلوتر شانه به شانهی بابا قدم برمی دارد. شلوار پارچهای سرمهای پوشیده. با پیراهنِ مردانه. شاید آبی. تنها آن سرمهای به وضوح توی ذهنم مانده. بابا چند هفتهی بعد میرساندش فرودگاه. با فولکس طلایی جدیدش. بعدتر ها تعریف میکند همیشه با ژیان رسانده بودش. هول برش داشته نکند ماشین جدید بد شگون باشد. یکی دیگر، یادم نمیآید که، تعریف میکند شبِ آخر سر راه توی خیابان یا شاید حتی فرودگاه گربهی سیاهی سر راهشان سبز شده. به دلش بد آمده اما سکوت کرده. میدانسته فایده ندارد، کسی پروازش را به خاطر یک گربهی سیاه لغو نمیکند.
من آن روز نمیدانستم دوباره میرود. نمیدانستم این آخرین بار است روی ماهش را میبینم. اصلن نمیدانستم " آخرینبار " یعنی چه! نمیدانستم " خارج " اسمِ هیچ کشوری نیست. برنگشتن را نمیدانستم یعنی چه! اندوه سنگینِ رنگِ سیاه را بلد نبودم. خاک را نمیشناختم ، مرگ را نمیفهمیدم. هنوز شش سالم تمام نشده بود و به مخیلهام خطور نمیکرد تا قبل از آخر پائیزی که در راه بود، پائیزِ کلاسِ اول ، خاک بر سر میشویم و همهی اینها را یک جا شیر فهم میشوم. که همین است که هست یعنی چه. که خیالِ بودنش با من عجین میشود. قد میکشد به تعدادِ روزها و سالها. که تا دنیا دنیاست، رویا خواهم بافت از بودن بدونِ نبودناش!