این وبلاگ یازده ساله شد. وبلاگنویسی طبعن شغل نیست. اما گویا بخشی از هویتِ آدم میشود. حالا که حتی پدر و مادرها روزی چند نوبت به صفحههای شخصیشان در شبکههای اجتماعی سر میزنند، کماکان سختترین کار دنیا برای وبلاگنویس یازدهسالهای مثلِ من توضیح دادنِ کمیت و کیفیت بخش آنلاین معاشرت و زندگی روزمرهام به ساکنین تازهوارد این فضای دیجیتالی است . ( ونه مجازی ، چون اتفاقن خیلی هم واقعیست)
نمیشود بهشان توضیح داد ما یک مشت آدم هستیم که داوطلبانه صفحه باز کردیم تا از احوالاتمان بگوییم بدون اینکه جایی ازمان سوال شده باشد " واتز آن یور مایند؟ " . اینکه از مسیرِ آمده ( بله مسیرِ آمده ) هر چهقدر خوشحال یا دلچرکین هستیم یک بحث دیگر است. اما واقعیت این است یک چیزهاییش را نمیشود توضیح داد. حتی همین جملهی خبری ساده را. اینکه یازده سال سرپا نگه داشتن اینجا برای آدمی با مشخصات من، دارای مقام قهرمانی در تجربههای نصفه نیمهاست، یعنی چه! ؟ ...
برای خودم غریب نیست اما. یادم میآید همانروزهای اول میدانستم اگر این پدیدهی تازه وارد به حیاتش ادامه بدهد من حتمن و طبعن هستم و باهاش میمانم . چون میدانستم آدم کج و کولهای که منم همانطور که خیلی چیزها را نیمهکاره ول کرده و هیچوقت تمام نکردهام، یک چیزهایی را هم هیچگاه رها نمیکنم. نوعِ خاصی از کندن کارِ من نیست.
این صفحه هم برایم همین بود با تمام خوبیها و بدیهای واقعیاش. با تمام رهآوردهای شیرین و سوغاتیهای نحس و نامیمونش ... با تمام رفاقتهای آرامِ جان و تمام بیمعرفتیها و بیقاعدگیهای خراشِ جانش. اصلن فرض کن دردِ بیدوا درمان.
سال گذشته در انتهای ده سالگی دلم میخواست ده تا یادداشت را بازنشر کنم. دهتایی که اگر اینجا نمینوشتمشان حُکمن بلایی سرم میآمد. اما نشد، ده سالگی در میانهی یک کُمای طولانی اتفاق افتاد.
... یک چیزهایی را فقط این صفحهها هستند که میدانند، شاید حتی پیگیرترین و رفیقترین خوانندگانشان هم درست و درمان ازشان سردرنیاورده باشند علی رغم تاییدهای پرتعداد پای یادداشت . اگر زورم میرسید دلم میخواست یک بازی راه بیاندازم که بیایید " شخصیترین " یادداشتتان را بازنشر کنید. حتی اگر این " شخصیترین " گنگترین و نامفهومترین باشد.
شخصیترینِ من اینجاست !
شخصیترینتان کدام است؟ کاش به این بازی دل بدهید. بله با شما هستم.