Saturday, January 30, 2016

.


یک وقتی بود ، بین کلمات ترانه،  خطوط کتاب،  گوشه‌ی گم یک قاب از یک نمای کم اهمیت،  ظریف‌ترین و پنهانی‌ترین حس‌های انسانی، غریب‌ترین و نامحسوس‌ترین اشاره به لرزیدن دل،  به مور مور شدن پوست،  به حسرت روزهای رفته،  کارهای نکرده،  سفتیِ مشتی که دلِ تپنده را تنگ گرفته و ... و ... و  ... سرشوق‌ می‌آوردت.  می‌ماندی، محو ترکیب کلمات،  رودست می‌خوردی که بی‌شکل‌ترین انکارهایت،  پوست‌کنده و رک و سر‌راست،  یک وقتی،  یک جایی،  یک طوری نوشته شده و تو فکر می‌کردی این هوای بی‌نام را خودت داری نفس می‌کشی. 
یک وقتی هم رسید که دیدی،  شدی مصداق گل‌درشت‌ترین و بی‌ظرافت‌ترین سر‌دستی‌ترین گلایه‌های شاعر ترانه‌‌ای که راننده‌ی تاکسی خطی صدایش را بلند کرده،  بدت می‌آید از شنیدن! خودت را توی این قاب نمی‌خواهی پس گوش نمی‌دهی،  نمی‌بینی،  نمی‌خوانی! 
یک وقتی رسیده،  یک‌هو می‌بینی،  هنوز نوشته نشده،  خوانده نشده،  تصویر نشده.  یک حال بکر عجیبی‌ست که کشف‌ش لذت دارد،  نه شاخ غولی می‌شکند، نه رنج مدامی،  نه خلاصی،  نه حسرتی،  نه دریغی،  نه آرزویی مانده به دل،  نه وحشتی،  نه دلگرمی‌ای،  اما خالی نیست،  پر از چیزی بی‌شکل،  بی‌اسم،  پیش‌برنده . می‌جوری،  نام ندارد اما.  نشان ندارد.  از جنسی تجربه نشده‌است.  کسی چه می‌داند شاید یک وقتی نوشتی‌اش،  برایش عنوان و نشانی دست پاکردی.  

No comments:

Post a Comment