Thursday, June 23, 2016

.

کاش بودی این قیمه را با هم می‌پختم.  اگر بودی اصلن امروز قیمه نمی‌پختم.  تلفن می‌زدم می‌گفتم  امشب بساط الغوث الغوث به راه است ؟ خلصنا از کدام نار ؟ ماها که مرگ برایمان عروسی‌ست!  به من می‌خندیدی. من می‌گفتم یک روزی هدایت می‌شوی عنایت، یادت می‌آوردم شب‌های چاهارشنبه سی سال پیش ما می‌خواستیم «بو ژست» ببینیم تو از شبکه‌ی دو سخنرانی جوادی آملی.  چه‌قدر به خودت بیش‌تر خوش گذشت به نفع ما کوتاه آمدی؟ حالا حیفِ شبِ تعطیل نیست؟ پاشو بیا این‌جا، شاید من هم مثل آن دوسال که نوجوان و نادان بودم  باهات الغوث الغوث خواندم، بعد از مناسک خودم اما.  فردایش دوتایمان هنگ‌اور می‌خوابیم. خواب روزه‌دار عبادت است.  تو می‌خندیدی و می‌گفتی خیلی حیوانی آناهیتا. من می‌پرسیدم؛ پس بروم خانه‌ی خودم؟  این را مثل روح‌الله مفیدی توی دایی‌جان ناپلئون می‌گفتم، تو هم ریسه می‌رفتی از خنده. و من ذوق می‌کردم که خنداندم‌ت.  شاید هم دست‌آخر می‌گفتم برایم دعا کن عنایت.  اگر بودی حالا دیگر دستم برایت رو شده بود، نقابی در کار نیست دیگر،  می‌دانستی چرا می‌گویم  دعا کن. 
می‌دانی اما؟  من از دعا کردن تو می‌ترسم. مامان می‌گوید پدر مادرها حتی از آن دنیا (کدام دنیا؟) دعایشان حافظ‌ بچه‌هایشان است. یک عمر از ته دل خواستی و خدا روبرگرداند. « من می‌دانم و او »  همیشه همین را گفتی.  نمی‌دانم داشتی‌ش یا نه!  اما مطمئنم او تو را داشت .  همیشه فکر می‌کنم خوش‌به حال خدای عنایت،  که عنایت و ایمان‌ش را داشت.  
من هم مثل تو بودم عنایت.  آن صبر غریب و ترسناک، آن ایمان!  اما یک طور دیگرش.  گاهی مثل حمید هامون فکر می‌کردم این ضعف من از تو می‌آید؟ الآن اما فکر می‌کنم ضعف؟ حالا می‌فهمم صبر تو داشته‌ی اصیلی بود بابا. هر کسی ندارد. دادی‌اش به من. حالا همان صبر نفرت‌انگیز  که ازش بدم می‌آمد را، توی خودم دوست دارم، خیلی زیاد .  حالا می‌فهمم آن «من می‌دانم و او»، عشقی بی‌پایان اما ترس‌خورده بود.  حتی آن را هم به من دادی.  گیرم شکل دیگری از آن را.  بعدترش نبودی تا برایت بگویم « در دهر چو من یکی ... » آن‌قدر قایم‌ش کردم تا دست آخر ندیدی و از خودم چیزی نشنیدی. 
دارم برایت قیمه می‌پزم، خوش‌آب و رنگ درآمد، با دو بند انگشت روغن. همان‌طوری که دوست داشتی،  زعفران نیم‌کوب ریختم روی یخ رنگ بیندازد.  صبح بادمجان‌ها را دست‌چین کردم، با حوصله سرخ‌شان کردم. برنج پیمانه کردم تا افطار وقت دارم  دم کنم ته‌دیگ سیب‌زمینی خوش‌رنگ بگیرم.  شب سال‌ت نبودم، آداب بی‌پدری را با فاصله در اولین فرصت به جا می‌آورم.  مامان  صبح پای تلفن می‌گفت، شب خوبی‌ست،  هم  نزدیک شب قدر است هم پنجشنبه است و من از شنیدن این جمله‌ها بیزارم.  کدام قدر؟  کدام تقدیر؟ چرا روزگار قدر تو را ندانست.  قدر شرافتت را !  آن همه الغوث الغوث،  از کدام آتش؟ تو که سهم‌ت از روزگار جز سردی نبود! 

No comments:

Post a Comment