Friday, November 17, 2017

.


برای‌ش تعریف کردم ، ن ده روزی سگ رفیق‌شان را نگه می‌داشت ، رفته بودند مکزیک . سگ با ادب و نزاکت ، گاهی توی خانه می‌شاشید . حتی بلافاصله بعد از گردش بیرون از خانه . دست آخر ن رفته پت شاپ، پرسیده؛ چه‌کند ؟ برایش توضیح دادند خانه‌ات را دوست دارد ، می‌شاشد تا قلمرو را نشانه‌گزاری کند . شاشیدنی از سر دوست داشتن.
این‌ها را وقتی گفتم که م تعریف می‌کرد وقتی زاییده ، آن روزهای عجیب و پر مشغله‌ی شش هفته‌ی اول گذشته ، وقتی تمام روز تک و تنها مشغول شیر دادن و عوض کردن جای بچه بوده ، به خود از ریخت افتاده‌اش توی آینه در تنهایی نگاه کرده می‌پرسیده ، کجا بودم وقتی دوستانم همین روزها را می‌گذراندند؟
برایش گفتم ما خیلی آگاهانه در مرزهای رفاقت شاشیده‌ایم . ماجرای سگ دوست ن را تعریف کردم تا بگویم ما از سر دوست داشتن ، فهم و شعور اجتماعی ، برای جلوگیری از ایجاد مزاحمت ، برای حفظ مرزها و مناسبات ، اشتباهی رفته‌ایم و گند زده‌ایم . آدمیزاد گاهی خیلی جدی هم‌دلی لازم دارد و ما پشت حفظ حریم شخصی ، قایم شدیم . خومان هم ندیدیم چه بی‌ابتکار عمل‌ایم . ته ظرافت رفتارمان خودداری و سکوت بود وقتی که باید دست کم برای هم چایی می‌ریختیم یا دوتا گیلاس پر می‌کردیم ، حتی بدون گفتگو ، فقط برای این‌که تاکید کنیم ، هستیم ! موجودیم و قابل لمس .
خیلی گذشت از آن روزها ... یک روزی غر می‌زدم برای‌ش از روزگار غریب‌م . گفت عامدانه خودم را دور نگه داشتم ، برایش تصویر کتاب‌نوشته‌های تاریخ‌دار را فرستاده بودم، شوهرم / ناتالیا گینزبورگ ... تقارن تلخ و مضحکی بود . مات مانده بود که حقیقت دارد ؟ گفتم بله ، همین‌قدر گل‌درشت و بی‌ظرافت!
می‌گفت باز هم خودم را دور نگه داشتم . گفتم من هم دور ماندن‌ت را احترام گذاشتم ، خندیدیم هر دو ، اقرار کردیم هردو شاشیده‌ایم ... می‌دانستیم چه می‌گوییم.
آمد پیش‌م . همین چند روز پیش ، یک جمعه‌ی دلپذیر ... سه تا گلدان بی‌ربط و رابطه‌ی پای پنجره را نشان‌ش‌ دادم . بن‌سای را خودش آورده بود چند هفته پیش ، بنفشه‌ی آفریقایی قدیمی به گل نشسته و سیکلمه‌ی سال قبل رفیقی  . سرحال و سرزنده . گفتم؛ می‌دانی؟ سه روش نگهداری متفاوت دارند ، اما پای این پنجره‌ی رو به جنوب ،  یک‌جور و  بی‌هیچ آداب و ترتیبی آب‌شان می‌دهم . مثل گاو آب می‌خورند مثل نگاتیو نور می‌بلعند . حالا فهمیده‌ام  باز هم گند زدیم وقت محاسبه . سگ دوست ن یادت می‌آید ؟ ... یادش بود ! بقیه‌اش را خودش گفت ؛ چه‌قدر تلاش کردیم تفاوت‌ها را بفهمیم و مطابق‌ش رفتار کنیم . که کلیشه‌ها بی‌رحمانه‌ترین واقعیت‌های روزگارند .  همان کلیشه‌هایی که بیش‌ترین تلاش را کردیم تا ازشان فاصله بگیریم . تلاشی بیهوده .
هر دو بسیار خسته بودیم ... بسیار !

No comments:

Post a Comment