Friday, November 24, 2017

.


به مامان می‌گویم جمع شماره تلفن‌هایی که حفظم به جمع انگشت‌های  دو دست نمی‌رسد ، اولین‌ش اتاق ته راهرو طبقه‌ی دوم سازمان مرکزی دانشگاه تهران ؛ هفت رقمی، ۶۱۱۳۲۸۳ . با دوزاری‌هایی که از حسین آقا می‌گرفتیم زنگ می‌زدیم . " مامان مشقامون رو نوشتیم . مامان ریحانه ناهار نخورده . مامان بخاری خاموش شده . مامان .... مامان ... مامان !" تازه بابا را گرفته بودند ۳۵ سال پیش همین روزها . "مامان از زندان نامه آمده باز کنیم ؟" روی کاغذ دفتر مشق از وسط نصف شده . بابا ریز ریز نوشته بود که حال‌ش خوب است ، که  نگران ماست . که قلب آنا چه‌طور است ؟ دکتر بردی طلی ؟ چه می‌کنی طلی ؟ زندگی سخت است طلی !
کپسول‌های گاز کوپنی ما پاسارگاز بود ؛ زرد روشن . فرت و فرت پرسی گاز ، بوتان و ایران‌گاز می‌آمد توی کوچه . پاسار گاز دق می‌داد . دو تاکپسول داشتیم یکی برای اجاق خوراک‌پزی یکی برای آب‌گرم‌کن گازی . که مامان خودش حمام‌مان کند ، که آب گرم را هدر ندهیم ، رخت‌ها را بریزد توی تشت با تاید چنگ بزند . بابا را که گرفتند مامان وادار شد به انجام کارهای نکرده . اعتماد به قابلیت دو کودک ۹ و ۵ ساله برای نه فقط ، تنها گذاشتن تو خانه ، بلکه گرفتن گاز و نفت کوپنی ، مراقبت از هم و هزار چیز دیگر . پاسار گاز نمی‌آمد یا دست کم وقتی ما خانه بودیم نمی‌آمد ، کپسول‌ها خالی شد . هوا سرد بود . مامان روی علاالدین خورش بار می‌گذاشت ، برنج را توی پلوپز پیمانه می‌کرد ، جمعه‌ها می‌بردمان حمام طرشت  . شب‌ها سه‌تایی کنار هم می‌خوابیدیم به هم می‌چسبیدیم  تا آن روز دل‌انگیز رسید که وقتی ما مدرسه نبودیم و ماشین پاسارگاز آمد توی کوچه . همسایه‌ها کمک کردند دوتا کپسول پر را گذاشتیم توی راه‌‌پله دم در . کوپن‌ها را تحویل دادیم ، بقیه پول را شمردیم . یک دوزاری از حسین آقا گرفتیم زنگ زدیم به مامان،  ۶۱۱۳۲۸۳  ،  مامان گاز گرفتیم .
مامان غروب آمد خانه .  دوتا سیگار پشت هم کشید یک‌هو پاشد کپسول‌ها را دو طبقه بالا کشید توی پلکان ،  رگلاتور را به کپسو‌ل‌ها وصل کرد ، با آچار محکم‌شان کرد ، با دستی لرزان کبریت کشید اول آب‌گرم‌کن ، بعد گاز آشپزخانه ... خیلی دیر فهمیدم این‌ها اولین چالش مامان بود در انجام کارهای مردانه‌ی خانه . که می‌ترسید . که دست‌هایش می‌لرزید ..‌ مثل خودم همین دوتابستان پیش وقتی کولر گازی صدا می‌داد و خنک نمی‌کرد ،یک‌هو پاشدم دریچه‌اش را باز کردم فیلترهایش را درآوردم شستم  و جا زدم  ،  مثل اولین باری که چیزی غیر ضروری برای باربد خریدم حتی اولین باری که شراب قرمز کردستان‌م را صاف کردم ... مامان را می‌دیدم وقتی کارنامه‌هایمان را کپی گرفته بود و تا می‌کرد بگذارد توی پاکت نامه به مقصد اوین  ، وقتی  یک ماه مانده به نوزوز رخت عید ما را خریده بود ،  حتمن برق چشم‌هایمان یک‌جور بود . مثل اقبال‌مان .

1 comment:

  1. اینم اسکرین گرفتم . که وقتی از چشمک زدن چراغ فریزر میترسم یادم بندازه زنهایی قبل از من هم مجبور شدند یکهو مرد هم باشن . چقدر یکهو شدن سخت تره

    ReplyDelete