.
صدای اره برقی قطع شد و بین همهمهی چند مرد افتاد، چنار پای پنجره آشپزخانه بود. بالاخره آمدند انداختندش، هم خودش را هم آن دوتای دیگر را ، میگفتند چند باری آمده بودند، گویا ماشینی پای درختها پارک شده بود زنگخانههای مجاور را زدند صاحبش را پیدا نکردند و برای جلوگیری از خسارت احتمالی رفتند اما همهش نگران بودند مبادا مصیبت درست کند، میگفتند به بادی بند بود دیگر، اینها ظهر که میرفتم سرکار گفتند. میخواستم بدانم بالاخره چهشان شده بود که دیگر سبز نشدند، برگ ندادند تغییر فصلها را ندید گرفتند، انگار نه انگار !
بالاخره امروز همه چیز جفت وجور شد. صاحب ماشین پای درختها بود، اره آماد بود، من هم که این روزها گاهی از صبح سر کارم، خانه بودم. باربد هم بود حتی، رفتم پای پنجره افتادنش را نگاهش کردم انگار پای گوری ایستاده باشی به احترام ... یا حتی از سر شرمندگی، بابت حسادتی کور به آن حیات نباتی.
ظهر که میرفتم سر کار دیدم ریشه اش را درآوردهاند خشک شده بود طوری که انگار هیچوقت توی آوندهایش چیزی جریان نداشته، گفتند آنقدر خشک است که موریانه هم نمیزند. برشگرداندند، قشنگ بود. نمیدانم چهطور نگاه میکردم یکیشان اره را روشن کرد، بیخ تنهاش را صاف برید، برگرداندش روی تنه پرسید؛ میخواهیش؟ میخواستم، آوردمش خانه.